سير تحول تأويل در تاريخ تفكر اسلامي / بخش دوم
دکتر سوران کردستاني محقق و نويسنده کرد
منتشر شده در روزنامه همشهری
پنجشنبه ۵ آذر ۱۳۸۳
سامانه هاي تأويل
اشاره: نويسنده در نخستين بخش مطلب حاضر به تعاريف لغوي و ريشه يابي واژه تأويل در قرآن پرداخت و آنگاه به مبحث تأويل گرايي و گرايش هاي مختلف آن و در نهايت تأويل متشابهات از ديدگاه اهل سنت و شيعه روي آورد. واپسين بخش مطلب را كه اختصاص به پيشنيه تأويل در نزد فيلسوفان مسلمان دارد مي خوانيم:
پيشينه تأويل گرايي در اسلام
رويكرد به تأويل در تاريخ اسلام، پيشينه دراز آهنگي دارد و شايد بتوان آن را به سده هاي نخستين اسلامي بازگرداند، اما براساس اصول عقايد پيروان معارف اهل بيت(ع) و نيز روايات تني چند از ائمه اطهار در اين زمينه، مي توان چنين نتيجه گرفت كه تأويل گرايي به مفهوم شيعي آن از همان سده هاي نخستين اسلامي در ميان مسلمانان رواج داشته است. همچنين همين عقيده را در ميان علما و دانشمندان متقدم اهل سنت مي توان رديابي نمود؛ براي نمونه رگه هايي از آن را مي توان در عقايد معتزله نشان داد.
اخوان الصفا و تأويل
نوعي رويكرد عقيدتي و در عين حال سياسي به تأويل را مي توان در انديشه هاي «اخوان الصفا» جست وجو كرد؛ همان نحله اي كه خويش را «اخوان الصفا و خلان الوفا» خوانده اند. در منابع تاريخي آمده است كه براي نخستين بار اخوان الصفا به تأويل گرايش پيدا كرده اند. «فكر باطن و ظاهر در مذهب اخوان اثري وسيع داشته است. اخوان بدين وسيله باب تأويل را گشودند و براي نگارش، اسلوبي را برگزيدند كه در آن نوشته را با باطن آن فرق باشد.»(۵) اخوان الصفا مي گويند: «كتب پيغمبران را تأويلات و تفسيراتي است غير از آنچه الفاظ آنها دلالت مي كند و آن تأويلات و تفسيرات را جز علماء راسخون در علم در نيابند. همه آنچه انبياء عليهم السلام درباره اوصاف بهشت و نعيم اهل آن و عذاب آتش و عقاب و احوال قيامت گفته اند، همه حق و صدق است و در آن ترديدي نمي توان داشت. ولي مطلب، آن طوري كه اين ظالمان و كافران تصور مي كنند نيست، بلكه حقيقت واقع، امري است وراي آن، كه جز خداي و راسخان در نيابند.»(۶)
صوفيه و تأويل
گونه ديگري از رويكرد به تأويل گرايي در ميان مسلمانان را مي توان در عقايد صوفيه جست وجو كرد. «چون تصوف پا گرفت و انتشار يافت، صوفيه با تكفير مسلمانان روبه رو شدند و براي دفاع از خود به تأويل و تفسير آيات، مطابق طريقه و روش خويش پرداختند. بدين سان كه به جاي معاني ظاهري آيات، معاني باطني قائل شدند. در تفسير سهل تستري – تفسير القرآن العظيم- از اينگونه تأويلات بسيار است؛ چنان كه موجد علمي شده موسوم به علم مستنبطات.»(۷)
اما با وجود ديدگاه فوق در ميان متصوفه، ابن عربي (۵۶۰-۶۳۸ هـ.ق)، يكي از مشهورترين صوفيان، ديدگاهي مخالف ديگران داشته است. وي به طور كلي طرفدار «حرمت تأويل» بوده و بالاتر از آن، حتي رويكرد به تأويل را محروم شدن از ايمان دانسته و هم ازين رو به شدت با آن مبارزه كرده است. «بايد به آن لفظ و معنايي كه از جانب خدا نازل شده ايمان آورد، نه به آنچه عقل تأويل كند و تصور و منطق ابداع نمايد.»(۸) ابن عربي بويژه در زمينه تأويل آياتي كه به صفات خدا مرتبط است، تأويل را به هيچ وجه نمي پذيرد. وي در اين باره گويد: «بدان كه ادب در عدم تأويل آيات صفات، وجوب ايمان به آنهاست به همان صورت كه نازل شده اند بدون كيفيت، زيرا نمي دانيم آيا اگر آيه اي را تأويل كرديم، اين تأويل همان چيزي است كه مقصود خدا بوده تا بدان اعتماد كنيم، يا مراد و مقصود خدا نبوده است و مردود است. بدين سبب بر ما لازم است كه در هر چيزي كه از جانب خداست و ما را علم بدان نيست بي چون و چرا تسليم شويم. مثلاً اگر به ما بگويند كه پروردگار ما چگونه در شگفت مي شود، يا چگونه خوشحال مي گردد، يا چگونه خشم مي گيرد، همانطور كه در قرآن و حديث آمده است، گوييم كه ما به آنچه كه از جانب خدا آمده، به هر مراد و مقصودي كه او داشته ايمان داريم و چگونگي آنها را خدا و رسول خدا دانند. روش اسلاف چنين بود. در اين صورت نه تأويل باشد نه تجسيم و نه تشبيه و جز اين نيست كه هيچ چيزي همانند خدا نيست.»(۹)
فيلسوفان مسلمان و تأويل
اما افزون بر معتزله و صوفيه و ديگر نحله هاي فكري در جهان اسلام، فلاسفه اسلامي نيز به منظور تطبيق فلسفه با دين، به تأويل روي آوردند و سامان فكري خويش را بر تأويل گرايي بنياد نهادند. از ميان متقدمين فيلسوفان مسلمان، آن كه براي نخستين بار آوازه فلسفه را در تمدن اسلامي طنين انداز كرد، ابويوسف يعقوب بن اسحاق كندي، مشهور به فيلسوف عرب، بود كه در مسائل طبيعي و مابعدالطبيعي پيرو آراي ارسطو و در علم النفس پيرو افلاطون است و در اخلاق آموزه هاي سقراط و افلاطون را در نظر دارد. وي آراء پيشينيان را باهم درآميخته و از ميان آن، انديشه و باور خود را شكل داده است. او به عقل اعتماد كرده و در تفسير آيات قرآن، تأويل گراست؛ از اين رو برخي پژوهندگان بر اين باورند كه كندي به معتزله گرايش داشته است.(۱۰) «اما گاه شود كه ميان تعليمات فلسفه و آيات قرآن تناقضي مشهود شود و اين تناقض است كه پاره اي را به مخالفت با فلسفه واداشته است. كندي حل اين مشكل را در تأويل درمي يابد، به شرط آن كه از خرد و دين بهره مند باشد. كندي در رساله اي كه براي شاگرد خود، امير احمد بن المعتصم نوشته و آن را (رساله في الابانه عن سجود الجرم الاقصي و طاعت الله عزوجل) ناميده، به تأويل پرداخته و سجود و طاعت را به معناي اظهار عظمت ذات باري و تسليم به امر او تفسير كرده است.»(۱۱)
غزالي(۴۵۰- ۵۰۵ هـ .ق)، از ديگر فيلسوفاني است كه تأويل را به طور كلي، رد نكرده است؛ منتها در اين زمينه به «تأويل مشروط» اعتقاد دارد و بر اين باور است كه در امر تأويل، بايد قانون و ضابطه آن رعايت گردد. غزالي ضمن آن كه مردم را به دو گروه عوام و نظار (صاحبنظران) تفكيك مي نمايد، معتقد است كه تأويل آيات قرآني براي عوام جايز نيست، اما براي نظار، جايز است، مشروط بر آن كه چنين عدولي از ظاهر آيه به تأويل، اولاً – ضروري باشد و ثانياً – با دلايل قاطع و متقن صورت پذيرد. خلاصه كلام آن كه «كساني را كه به تأويل دست مي زنند تا وقتي كه قانون تأويل را رعايت مي كنند، نمي توان گفت كافرند و چگونه مي توان تأويل را كفر شمرد و حال آن كه هيچ فرقه اي از فرق اسلامي نيست مگر آن كه به نوعي ناچار از آن است.»(۱۲)
ابن طفيل (۵۰۶-۵۸۱ هـ.ق)، يكي ديگر از فلاسفه مسلمان، مقوله تأويل را مورد توجه قرار داده و در رساله «حي بن يقظان» كه چكيده اي است از انديشه هاي فلسفي او، اين معنا را به گونه اي رمز آلود و استعاري متجلي ساخته و در قالب دو شخصيت داستاني، يكي (آبسال) اهل باطن و متمايل به تأويل و ديگري (سلامان) اهل ظاهر و از تأويل به دور، به وفق دادن دين و فلسفه پرداخته و روش عقلي و كشفي را، براي نيل به حقيقت به هم پيوند داده است.
ابن رشد(۵۲۰-۵۹۵ هـ.ق)، فيلسوف پرآوازه مسلمان، از ديگر انديشمنداني بود كه در زمينه وفق دادن ميان فلسفه و دين بسيار كوشيد و رنج هاي فراواني متحمل گرديد. او در واقع راه ابن طفيل را تكامل بخشيد و در اين عرصه، حق مطلب را ادا نمود. بويژه آن كه در عصر او فقها در برابر فلسفه، خاصه فلسفه ارسطو، موضع گرفتند و به پيروي از افكار امام غزالي و منويات او در كتاب «تهافت الفلاسفه»، بر فلسفه مي تاختند و در اين امر سختگيريها نشان مي دادند. اما روش ابن رشد مبتني بود بر كاربرد استدلال در آيات قرآني. او معتقد بود، از آنجا كه مردم از نظر درك و فهم و قريحه يكسان نيستند، لذا در فهم آموزه هاي ديني و مفاهيم شرعي نيز يكسان نمي باشند. هم از اين رو، شرع را ظاهر و باطن است و درك مضامين و مفاهيم قرآني، مستلزم رعايت قواعدي است كه براساس آن نصوص قرآني تأويل گردد.
ابن رشد معتقد بود كه در شرع مفاهيمي است كه درك حقيقت آن نيازمند تأويل است، اما اين درك و استنباط بر عهده فلاسفه است، آن هم نه همه آنان، بلكه اين امر در لياقت و صلاحيت كساني است كه مي توان آنان را راسخان در علم تلقي كرد. ابن رشد، مدعي بود كه هر چند فقها فاضل و دانشورند، اما از آنجايي كه اهل برهان نيستند، دانش آنان نيز محدود است و بنابراين آراي متفاوتي دارند و هم از اين روست كه فرق مختلف ديني پديد آمده است. بدين سان، ابن رشد تأويل را بر ارائه برهان مشروط مي كند. او خود در همين زمينه گويد: «مردم بر سه دسته اند: دسته اي كه اصلاً اهل تأويل نيستند. اينان اهل خطابه اند و عامه مردمند… دسته اي اهل تأويل جدلي هستند و اينان اهل جدلند… و دسته اي اهل تأويل يقيني و اينان اهل برهانند.»(۱۳) ابن رشد گسترش بحث تأويل را در ميان عامه جامعه اسلامي به مصلحت نمي بيند و هرگونه كندوكاو و تحقيق نظري پيرامون اين مقوله را در حيطه صلاحيت فيلسوفان مسلمان مي بيند. همچنين همانطوري كه پيشتر اشاره شد، ابن رشد وارد شدن به مقوله تأويل آيات قرآني را براي فقها مناسب نمي شمارد و حتي متكلمان را مورد استهزاء و تمسخر قرار مي دهد و مي گويد: كسي كه اهل علم نباشد، بايد كه او را به ظاهر شريعت آشنا كرد و براي او سخن از تأويل گفتن كفر است، زيرا منجر به كفر است. بنابراين بايد كه تأويلها جز در كتب براهين آورده نشود.»(۱۴) او جداً معتقد است كه وظيفه دين آن نيست كه حقيقت را به مردم بياموزد، بلكه شارع مي بايستي سلامت نفوس را حفظ كند و هرگاه نفوس سالم نباشند، طريق سلامت را به آنان بياموزد و البته اين سلامت روحي و اخلاقي است كه سعادت دنيا و عقبي را در پي دارد.(۱۵) در همين زمينه، او بر اين باور است كه هرگاه تأويل صحيح باشد، عامه مردم آن را درك نكنند؛ و اگر نادرست باشد موجب گمراهي آنان خواهد گشت؛ لذا سخن گفتن از تأويل با كساني كه در خور آن نيستند، غير از گمراه كردن آن نتيجه اي نخواهد داشت و در نهايت كار آنها را به گمراهي خواهد كشانيد.
نتيجه گيري
با توجه به بررسي هاي ياد شده در باب بحث تأويل و تأويل گرايي در انديشه اسلامي، مي توان مواردي چند را به عنوان مهمترين نتايج، استخراج كرد:
۱- علما و فحول انديشمندان جهان اسلام را، در مقوله تأويل گرايي، مي توان به دو دسته تفكيك نمود:
الف- قائلين به جواز تأويل؛ مشتمل بر بخشي از فلاسفه و بخش كوچكي علما و فقهاي اهل سنت و نيز قاطبه علماي اهل تشيع.
ب- قائلين به حرمت تأويل؛ مشتمل بر اكثريت علما و متكلمين و فقهاي اهل سنت.
۲- تأويل گرايان مسلمان را، از حيث نوع گرايششان به تأويل، مي توان به دو گروه تقسيم نمود:
دسته اول- تأويل گراياني كه در تأويل آيات قرآني راه افراط و گزافه گويي پيموده اند، مانند: تأويلات باطنيان، مثلاً در مورد صلاة و صوم و بهشت و جهنم؛ يا تأويلات حروفيه؛ يا تأويلات صوفيه تندرو مانند ابن عربي و يا تأويلات باطنينان مانند ناصرخسرو كه حتي آيات احكام را نيز تأويل نموده اند.
دسته دوم- تأويل گراياني كه در تأويل آيات قرآني، به اعتدال گراييده اند و نوعي تأويل مشروط را جايز دانسته اند، مانند: جمعي از فيلسوفان و علماي اهل تسنن و نيز امامان معصوم و علماي اهل تشيع.
۳- تأويل گراياني كه تأويل مشروط را جايز دانسته اند، به دو گروه زير قابل تفكيكند:
يك) آنان كه تأويل را صرفاً در مورد آيات متشابه جايز مي دانند.
دو) كساني كه تأويل را در هر دو مورد آيات محكمات و متشابهات جايز مي دانند.
بنابراين از بررسي مقايسه اي گرايشهاي تأويل گرايي و گروههاي تأويل گراي فوق الاشاره، چنين برمي آيد كه «فصل مشترك» تأويل گرايي اسلام در نزد فريقين مسلمان، «تأويل گرايي مشروط آيات متشابه» است كه در ميان بخش قابل توجهي از قدما و متأخرين فلاسفه و علما و فقهاي اهل سنت و اهل تشيع همواره مورد قبول بوده است.
پاورقي ها دردفتر روزنامه موجود است