پژوهشی درباره نهضت جنگل به رهبری ميرزا كوچكخان؛ و نهضت آزاديخواهی كُردان ايرانی به رهبری قاضی محمد
عنوان مقاله: «زمينهها و مشتركات نهضت جنگل به رهبري ميرزا كوچكخان؛ و نهضت آزاديخواهي كُردان ايراني به رهبري قاضي محمِد»
دكتر سـوران كُـردستاني، محقّق و نويسندة كُـرد ايراني
همايش بازشناسي نهضت ملّي جنگل، شوراي اسلامي شهر رشت، 16 و 17 مهرماه 1381
خلاصة مقاله
مقـــدمه
آنچه در پژوهشهاي تاريخي و بررسيهاي اجتماعي و بازشناسي تحركات سياسي و تحليل قيامها و نهضتهاي محلّي و ملّي در تاريخ گذشته ايران حائز كمال اهميت است، همانا بسترها و زمينههاي اجتماعي و فرهنگيِ اين قيامها و نهضتها است كه البته در بررسيهاي نظريِ جامعهشناسي و تحقيقات بنيادين فرهنگي بسيار مهم و اساسي تلقّي مي گردد؛ هرچند از منظر مطالعات سياسي ممكن است در درجة دوم اهميت قرار گيرد. به هر حال، تحليل و بررسي و بازشناسي قيامها و نهضتهاي محلّي و ملّي، از منظر تحقيقات ساختارشناسي و از ديدگاه مطالعات بسترشناسي اين خيزشها، بسيار مفيد و مغتنم و راهگشاست؛ زيرا به شناختي شفّافتر و واقعيتر از ساختار اجتماعي مجموعة اقوام ايراني و موانع توسعة اين مجموعة ديرينه و تاريخساز مي انجامد؛ و دقيقاً همين نتيجة منطقي است كه در تداوم حيات اجتماعي و فرهنگي و سياسي ملّت ايران، هماره عبرتآموز، راهبرنده و وحدتآفرين تلقّي مي شود.
ورود به بحث
يكي از قيامهاي مردمي و جنبشهاي مهم ايرانيِ پس از نهضت سراسري مشروطيت در ايران، نهضت جنگل به رهبري مجاهد في سبيلالله، آزاديخواه ايراني و سردار رشيد گيلاني، ميرزا كوچكخان پسر ميرزا بزرگ رشتي بود كه افزون بر يك دورة زمينهپردازي و بسترسازي در عهد مشروطيت، در فاصلة هفت سال، از شوال 1333 تا ربيعالثّاني 1340 هجري قمري، تداوم يافت و با به شهادت رسيدن ميرزا كوچكخان، ظاهراً به پايان رسيد. اما نهضت حقجوي و اسلامخواه و آزاديطلب و عدالتگراي جنگليان گيلان، به رهبري ميرزا كوچكخان، بعدها در قالب ديگر نهضتهاي اسلامي و حركتهاي آزاديخواهيِ اقوام ايراني ادامه پيدا كرد و سرانجام با انقلاب اسلامي ملّت ايران به زعامت امام خميني(ره) در سال 1357 شمسي، به مرحلة نويني از سير تكاملي خويش نائل گرديد. بازشناسي و بررسي زمينههاي اجتماعي و فرهنگي و سياسيِ بروز و ظهور نهضت جنگل، و مقايسة آن با زمينهها و بسترهاي ديگر جنبشها و نهضتهاي اقوام ايراني، از جمله نهضت آزاديخواهيِ كُردان ايراني، به رهبري قاضي محمِد در 1324 شمسي، مي تواند از سيماي غبارگرفتة واقعيتهايي مسلّم و انكارناپذير در اين زمينه، پرده بر گيرد و در تحليل شفّاف و مستدلّ حوادث و وقايع تاريخي سرزمين اسلاميمان رهگشا و مفيد واقع گردد، و نيز در چارهسازيهاي آيندة كشورمان در زمينة يافتن راهكارهايي در زمينة استحكام بخشيدن به وحدت ملّي، وفاق اجتماعي و فرهنگيِ اقوام ايراني، راهبر و چارهساز و سازنده تلقّي گردد.
بخشها و فصول مقاله و موضوعهاي مورد بحث
بخش اول مقالة حاضر به بحث پيرامون زمينههاي ظهور قيامهاي محلّي اقوام ايراني و نهضتهاي ملّي ملّت ايران اختصاص يافته است. در اين فصل، مجموعهاي از زيرساختهاي جامعة ايراني و عوامل ساختاري قدرت سياسي در ايرانِ عصر ستمشاهي مورد بررسي قرار گرفته و تأثير هريك از اين عوامل بر ديگر عناصر اين مجموعه نشان داده شده و در هر مورد مستنداتي از تاريخ ايران ارائه گرديده است.
در بخش دوم، «نهضت جنگل به رهبري ميرزا كوچكخان» و در بخش سوم «نهضت آزاديخواهي و احراز هويت قومي و ملّي به رهبري قاضي محمِد» مورد بررسيِ اجمالي قرار گرفته و ضمن ارائة كرونوگرام مهمترين وقايع هريك از جنبشهاي مزبور، به معرفي مراحل شكلگيري و پاياني، و نيز به بازيابي ويژگيهاي آنها پرداخته شده است.
سرانجام در بخش چهارم و پاياني مقالة حاضر، مشتركات دو جنبش «نهضت جنگل به رهبري ميرزا كوچكخان» و «تشكيل جمهوري كردستان به رهبري قاضي محمِد»، رديابي گشته و اشتراكات فيمابين آنها در زمينة اهداف، بسترها، دستاوردها، و نسبتشان با مجموعة ديگر عوامل دروني و برونيِ دخيل در ظهور و بروز اين سلسه وقايعِ تاريخساز، و نيز فرجامِ مشترك آنها، بررسي شده است.
بيشترين تأكيد نگارنده در اين مقاله، بر آنست كه در تحليل قضاياي اجتماعي و بازشناسي رويدادهاي تاريخي، بهويژه در بازشناسي جنبشهاي مهمِي همچون «نهضت جنگل» و «نهضت آزاديخواهي كُردان ايراني در 1946 ميلادي»، پژوهنده و جويندة حقيقت شايسته است كه هماره از منظري جامعنگرانه و واقعبينانه و فارغ از پيشفرضهاي سنّتيِ مورخّين عصر استبدادِ ستمشاهي قضايا را مورد بررسي قرار دهد. توضيح آنكه، عليالقاعده برخي از مورخّين حكومتي و ايادي استبداد و استكبار در اعصار گذشته، هماره نهضتهاي مردمي و جنبشهاي آزاديخواه و هويتگراي اقوام ايراني را به تجزيهطلبي و ياغيگري متّهم ساختهاند كه بجز موارد نادري در تاريخ ايران، اين اتّهامات به كلّي ناروا و ناوارد است. به عكس، اقوام ايراني كه سدههاست سرزمين ايران را از گزند بيگانگان و تجاوز و تعدِي دشمنان مصون نگاه داشتهاند، پيوسته در راستاي صيانت تمدِن و فرهنگ، و حفظ تماميت حدود و ثغور اين سرزمين كهن، جانفشانيها نمودهاند، و بالاتر از اين، هرگاه سرزمينشان مورد تهاجم و اشغال بيگانگان قرار گرفته است، در مرحلة اول، عليه متجاوزان قيام نموده و در مرحلة دوم، دشمن را از منطقة خويش فراري دادهاند و در مرحلة سوم، هرگاه بر اثر بيلياقتي دولت مركزي، بيگانگان بر امور مملكت مسلّط گرديدهاند، به ناچار اعلام استقلال كرده و حتيالامكان از زير يوغ مستكبران و متجاوزان، بخشي از سرزمينشان را ـ لااقل براي مدِتي ـ رهايي بخشيدهاند كه اين اقدامات، متأسِفانه از روي غرضورزي و نيات پليد ديگري همچون سركوب آرمانهاي آزاديخواهي و عدالتجويي، به تجاسر و گردنكشي و غائلهپردازي متّهم و محكوم گشته است.
نگارندة اين مقاله، مي كوشد توضيح دهد و به اثبات رساند كه اگر سرزمين اسلامي ايران هماينك برجاي و استوار و سرفراز است، اين موجوديتٍ پويا، البتّه به بركت روحية همگرايي و وفاق و اتّحاد ناگسستني و كوشش مستمر اقوام مسلمان ايراني به سامان آمده است.
بخش اول
فصل اول: زمينههاي ظهور قيامها و نهضتهاي محلّي و ملّي در ايران
تاريخ پرفراز و نشيب سرزمين باستاني ايران، و ميراث ديرزيِ فرهنگي اين مرز و بوم، حاكي از آنست كه پس از مهاجرت طوايف گوناگون نژاد آريايي به فلات ايران و دو بهره شدن اين مجموعه، بخشي در امتداد سلسلهجبال زاگروس اسكان يافت و با قبايل و طوايف بوميِ اين سرزمين همسايه گرديد و در گذر زمان، اين مجموعة انسانيِ متشكّل از مهاجران آريايي و بوميان زاگروس، مجموعة بزرگتري موسوم به «قوم ماد» را به سامان آوردند. بخش ديگري از طوايف مهاجر آريايي، به سوي فلات مركزي ايران رهسپار گرديدند و در آن نواحي رحل اقامت افكندند و به تدريج بر بوميان آن سامان استيلا يافتند و مجموعة انساني بزرگتري را به نام «قوم پارس» شكل دادند. دو قوم ماد و پارس رفته رفته بر اثر نفوذ و اقتدار چشمگيري كه به دست آورده بودند، بر دامنة متصرفات خويش افزودند و همراه با گسترش اقتدار در قلمرو فلات ايران، به تدريج نفوذ فرهنگي خويش را نيز تحكيم بخشيدند. اين روند همچنان ادامه داشت تا زماني كه «دياكو» مادي، قبايل ماد را متّحد نمود و نخستين اتحادية قبيلهاي و نظام اولية حكومتي را در ميان قبايل مادي تشكيل داد و سراسر ايرانزمين را تحت حكومت واحدي درآورد. آنچنانكه تواريخ ايران باستان مصرحند، پس از چندين سده، كورش پارسي از طريق يك انتقال قدرت از پيش طراحي شده، بر اساس اقتضاي شرايط اجتماعي و سياسي آن زمان، امپراطوري ماد را ساقط و شاهنشاهي هخامنشيان را بنياد نهاد. بسياري از پژوهشگران و صاحبنظران تاريخ معتقدند كه روي كار آمدن هخامنشيان در واقع يك انتقال قدرت در درون مجموعة اقوام تشكيل دهندة ايران باستان بوده و به هيچوجه با روي كار آمدن هخامنشيان، مادها منقرض نگرديدند و سامانة فرهنگ و تمدِن خويش را از دست ندادند؛ بلكه آنچه در اين زمينه اتّفاق افتاد، همانا حفظ و دست به دست شدنِ اقتدار ملي از يك قوم ايراني به قوم ديگر ايراني بوده است. چه آنكه، مجموعة اين دو قوم ديرزي و ديگر اقوام سازندة كشور باستاني ايران، هماره وطن بزرگ مشترك خويش را پاس داشتهاند و در راه حفظ تماميت و استقلال آن جانفشانيها نمودهاند و در برابر حملات مكرر اقوام مهاجم و تجاوزگرِ مدفون، ايستادگي نشان دادهاند. به ديگر بيان، اقوام ايرانزمين در جريان يك روند درازآهنگ، علاوه بر صيانت قلمرو قومي و زادگاههاي اولية خويش، سرزمين مشترك و وطن بزرگ خود را نيز حفظ و حراست نمودهاند. افزون بر اين، به منظور پديد آوردن يك اَبُرمجموعة متكامل تمدِني، لُبالّلُباب فرهنگهاي قومي و بومي خود را نيز به اشتراك نهادهاند. امِا در جريان تاريخ مشترك و درازدامنِ همزيستيِ منسجم و پوياي اقوام ايراني، فرمانروايان خودكامه و سلاطين جُور، همواره كوششِ جمعي اقوام ايراني را در راه تحكيم همبستگي ديرينة ايرانيان، پنهان نموده و به نام حفظ اقتدار حكومت مركزي، حقوق اولية انساني و هويت خدادادي و فرهنگ پويا و تكاملگراي اقوام ايراني را ناديده انگاشتهاند.. همان حقوق و هويتي كه هريك از اين اقوام و طوايف، پيش از تشكيل كشور باستاني ايران دارا بودهاند.. همان هويتي كه سدهها بعد، در آيين جاودانه و حياتبخش و كامل اسلام، به عنوان هويت قومي و طبيعي و خدادادي و اولية جوامع انساني معرفي گرديده و از آيات و نشانههاي عظمت آفرينش پروردگار يگانة جهان دانسته شده و البته حفظ و صيانت آن بر هر مؤمن مسلماني واجب است. به هر حال، پادشاهان و سلاطين سلسلههاي مدفون تاريخ ايران، با زير پا نهادن پيمان ديرينة اقوام ايراني و چشم بستن بر جانفشانيها و پايداريهاي آنان در مقاطع حسِاس سرنوشت مشترك اين اقوام، زمينههاي «بحران تاريخي و مستمرِ هويت قومي» را در ايران فراهم كردهاند. تداوم اين بحران در گذر سدههاي پيشينِ ستم شاهي، بالطّبع در برخي از مقاطع تاريخي، «بحران هويت ملّي» را نيز در پي داشته است. مجموعة دو بحران قومي و ملّي، و نيز تعامل آنها نسبت به يكديگر، به تدريج بستر يك «بحران ساختاري و عميق و جدِي» را فراهم ساخته و بدينسان، زمينههاي بروز و ظهور قيامها و نهضتهاي محلّي و ملّي را در سرزمين ايران آماده نموده است. بر اساس مطالعات و پژوهشهاي تاريخي، مجموعة بزرگ ملّت ايران، مشتمل بر زيرمجموعههايي از جوامع قومي گوناگون، كه هماره سرنوشت تاريخي واحدي داشتهاند، با پشت سر نهاندن توفانهاي سهمگين و نسلبرانداز حوادث سياسي و جنگهاي خانمانسوز و حملات مكرر اقوام مهاجم، پيوسته توانسته است وحدت و انسجام و تماميت خود را حفظ نمايد و به عنوان موجوديتي زنده و پويا و تكاملگرا، نام و نشان خويش را بر جريدة عالم ثبت كند. اما آيا اين مودجوديت چندقومي و هويت همبستة ملّي، در گذر سدههاي پيشين چگونه توانسته است به يك چنين وفاق و اتّحاد و همبستگيِ درازدامني دست يازد؟ البتّه پاسخ به اين پرسش چندان هم دشوار نيست؛ زيرا يك وحدت درازآهنگ و پيوسته، هرآينه معلول تعامل مستمر يك ابرمجموعة فرهنگيِ پرجاذبه و وحدتآفرين با جهان پيرامون خويش است. به ديگر بيان، شاكلة فرهنگ و تمدِن ايراني، و هيئت تكامليافتة آن يعني تمدن ايراني/ اسلامي، از سويي تحت تأثير يك تعامل دروني ميان اقوام تشكيلدهندة خويش قرار داشته است؛ و از سوي دگر به شيوة پويايي با فرهنگها و تمدِنهاي پيرامون خود در تعامل بوده است و در نتيجه، يك چنين مجموعة تكاملپذير و تعاملگرايي همواره از حمايتهاي سرچشمههاي جوشان تغذيهكنندة درونياش برخوردار گشته و بدينسان هويت ملّي و مشتركات بين قوميش هماره زنده و راهبرنده بر جاي مانده، و نيز در رويارويي با فرهنگها و تمدِنهاي جهان پيرامونش، پيوسته اثرگذار و اثرپذير بوده است.
فصل دوم: مهمترين موانع تاريخيِ همبستگي و وفاق و وحدت ملّي اقوام ايراني
اما هويت همبسته و موجوديت منسجم اقوام ايراني و سرنوشت تاريخي مشترك ملّت ايران، پيوسته با موانعي روبرو گشته است كه اين موانع هماره در جهت مخالف همبستگي و وفاق و وحدت ملّيِ اقوام ايراني در كار بوده است. مجموعة موانع وحدت ملّي در ايران، از سوي دشمنان و بدخواهان داخلي و خارجي اين سرزمين، از ديرينهروزگاران تا كنون، پيوسته مورد مطالعه و توجه و تأمِل بوده و در مقابل، از سوي همميهنان و دوستان و خيرخواهانِ وطني، بنا به دلايلي، كمتر مورد عنايت قرار گرفته است. به هر حال، شناخت اين موانع و رديابي آن در جريان حوادث تاريخي، و بازشناسي آن در خلالِ تحليل رويدادهاي سرنوشتساز، حائز كمال اهميت است و شاخص و دليل صادقي خواهد بود فراراه پژوهندگان و تحليلگران مسائل تاريخي و به ويژه قيامهاي محلّي و نهضتهاي ملّي در ايران. از مهمترين عوامل پنهان ماندن و مورد غفلت قرار گرفتن شناسايي مجموعة موانع وحدت ملّي در ايران، همانا سرپوش نهادن حكومتهاي مستبد ستمشاهيِ مدفون بر ضرورت شناسايي اين عوامل بوده است. زيرا دستگاه استبداد و ايادي آن در لايههاي گوناگون ساختار اجتماعي و سياسي گذشته، اساساً وجود چنين موانعي را انكار مي كرده و سرنخ همة تحركات اجتماعي و سياسي مردم ايران را به ماوراء مرزها و تحريك اجانب احاله وارجاع مي داده و بدينوسيله افكار عمومي را از موانع ساختاري و زمينهاي و اصليِ وحدت ملّي ايران منحرف مي كرده است. اين شگرد قديمي، البتّه چه بسا كارگر مي افتاده و مستمسكي مي شده است در دست پادشاهان و سلاطين جور كه از اين راه قيامهاي حقطلبانه و عدالتجويانة ايرانيان را سركوب نمايند؛ كه در اين زمينه، تاريخ ايران مشحون است از يك چنين اقدامات سركوبگرانه و ظالمانهاي كه غالباً همراه بوده است با زمينهسازيِ وقايعنگاران و گزارشگران و منشيان مزدور و ظلمة دربار حكومت مركزي، و نيز بسترسازي تبليغاتي عمله و اكرة دارالايالة ولايات ايران.
ساختار استبدادي، و ناكارآمدي قدرت حاكمه در عصر ستمشاهي
بررسي سرنوشت مشترك و رويدادهاي تاريخي ملّت ايران حاكي از آنست كه همواره اساسيترين و مهمترين مانع «وحدت ملّي» در تاريخ گذشتة ايران، ساختار استبداديِ قدرت متمركز سلطنت و نظام ناكارآمد ايلياتيِ هيئت حاكمه بوده است. يك چنين ساختار و نظام متمركزي، كه اساساً مبتني بوده است بر سوءاستفاده از اسطورههاي باستاني ايرانيان و جعل عقايدي از قبيل رابطة فرة ايزدي با شخص پادشاه و اعطاي سلطنت به وي از سوي اهورامزدا، و نيز باورهايي از اين دست، پيوسته در كار تخريب ارادة جمعي مردم بوده است و با ايجاد شكاف بين اقوام ايراني، از طريق دامن زدن به اختلافات طبيعيِ فرهنگي آنان، پايههاي حكومت نفاقافكنانة مركزي را تحكيم بخشيده و اشتراكات ديرينة فرهنگي اقوام تشكيلدهندة ايران را ناديده گرفته و بدينسان، تخم بدگماني و اختلاف و ضدِيت و كينخواهي را در يك چنين بستر فتنهخيزي افشانده است. شاهان مستبدٍ مدفون ايراني، حتي هنگامي كه سرزمين ايران مورد تاخت و تاز و تهاجم دشمنان قرار مي گرفته است، عرصه را براي وطنفروشيهاي خويش مستعدتر مي ديدهاند و در يك چنين مواقع حسِاسي، دامنة ظلم و جور و تعدِي خود را گستردهتر مي ساختهاند و به بهانة تجاوز اجنبي و حملة بيگانه، وحدت ملّي و همبستگي ميان اقوام ايراني را بيشتر تخريب مي نمودهاند؛ و همازينرو، به دستگيري وطندوستان و دلسوزان اين مرزوبوم كمر ناجوانمردي به ميان مي بستهاند و مليون و خدمتگزاران ملّت ايران را قلع و قمع مي كردهاند. نمونههاي آشكار و انكارناپذير و مشهوري در اين زمينه وجود دارد كه اين مدِعا را از هر نوع دفاع و ارائة شاهد و مدرك مستغني مي سازد. اما در اين مقام، چگونه مي توان از ذكر نام وطنخواهاني چند كه اقدام به موقع وهمِت عاليشان در شرايط دشوار و لحظات حسِاسِ تاريخ مشترك اقوام ايراني ثبت و ضبط گرديده است، صرفنظر نمود؟ آيا مي توان اين مقوله را گشود و نامي از سران مشروطهخواه به ميان نياورد؟ آيا مي توان از جانفشانيهاي اقوام ايراني در راه كسب آزادي و استقلال ايران سخن گفت و نامي از ستّارخان و باقر خان و شيخ محمِد خياباني و شيخ فضلالله نوري و ميرزا كوچكخان و قاضي محمِد و مدرس و دهها مبارز و آزادة ديگر ياد ننمود؟ آيا مي شود قيام دليران تنگستان و لرستان و بلوچستان و كردستان و آذربايجان و گيلان و مازندران و ديگر نواحي ايران را، در راه صيانت و حفظ تماميت و كيان سرزمين ايران، در خلال سدههاي پيشين و به ويژه در طول يكصد سالة اخير، فراموش كرد؟ امِا با نگاهي به تاريخ، به سادگي مي توان سرنوشت آزاديخواهان ايراني و نهضتهاي آزاديخواهي و عدالتجويي ملّت ايران را به نظاره نشست. مي توان با تورق سرپاييِ تاريخ گذشتة ايران دريافت كه سرنوشت و سرانجامِ همة آن آزاديخواهان و عدالتجويان به كجا ختم گرديده و فرجام آن نهضتها و قيامهاي خونين به كجا كشيده است. آري به راحتي مي توان فهميد كه پايان همه جانفشانيهاي آزاديخواهان و وطندوستان و دينباوران و مجاهدان راه خدا، به زندان و شكنجهگاهها و بيدادگاههاي سلاطين جور و حكام ظالم و ظلمة تحت امر آنان انجاميده و البتّه در پايان راه، اعدام و شهادت سرنوشت محتوم همة آنان بوده است.
همچنانكه پيشتر اشاره شد، كهنهترين و مشهورترين حربة سياسي شاهان و شاهكان خودكامة دوران ستمشاهي، براي سركوب قيامهاي اقوام ايراني و نهضتهاي ملّي ايرانيان، همانا اتّهامهايي همچون «ياغيگري» و «شرارت» و «تجزيهطلبي» بود كه تحت اين عنوانِ نابجايِ تاريخي، اردوكشي، و تهاجم به جان، و تهتّك به عرض و ناموس مردمِ بهپاخاسته، مشروعيت قانوني مي يافت. اما در طول تاريخ، كمتر كسي از خود پرسيده است كه «تجزيهطلبي» با چه انگيزهاي؟ و براي چه هدفي؟ چرا بايد اقوام ايراني در آرزوي تجزيه و نابودي سرزميني باشند كه در خلال هزارهها و سدههاي پيشين، نسلهاي پيدرپيِ خويش را در راه تماميت و استقلال آن نثار كردهاند و براي امنيت و آسايش و آبادانيش جانفشانيها و ازخودگذشتگيها نمودهاند؟ آيا منطقيتر نيست كه به جاي رديابي علّتهاي كاذب و تصنّعي، به علّتهاي اصلي و راستين توجه نمود؟ به فرض، هرگاه در جستجوي ريشههاي تجزيهطلبي در ميان اقوام ايراني هستيم، و تاكنون مهمترين علّت اين پديده را در دخالت بيگانگان جستهايم، آيا زمان آن نرسيده است كه علّت يا علل اصلي و انگيزههاي واقعي قيامها و نهضتهاي ايرانيان را ريشهيابي نمائيم؟ اگر قوم يا بخشي از يك ملّت بزرگِ تحت سلطة يك حكومت مستبد و جبار و ظالم، مورد تجاوز بيگانگان قرار گرفت و دولت ناكارآمد و ضعيف و ذليل مركزي نيز، توانايي و شهامت دفاع از كشور را نداشت، و يا به هر علّتي در برابر اشغال بيگانه سكوت اختيار كرد و به قدرت اشغالگر تمكين نمود، آيا اقوام مدافع كشور و مردم دوستدار وطن به حكم شرع و عرف و وجدان بشري، چه وظيفهاي بر عهده دارند؟ آيا بايد بنشينند و نظارهگر تداوم اشغالگري بيگانه باشند؟ آيا بايد سكوت اختيار كنند و با متجاوزين همكاري نمايند؟ آنچه تاريخ در اين زمينه باز مي گويد، از تمكين دولتهاي مركزي به بيگانگان تجاوزگر حكايتها دارد.. براي نمونه، چگونه مي توان پذيرفت كه سفير كشوري در سفارتخانهاش بنشيند و براي وزارت امور خارجة كشور ميزبان، تعيين تكليف نمايد و دستور دستگيري و تبعيد اتباع كشور ميزبانش را صادر كند؟ آيا در چنين شرايطي، اصولاً آن سفير را مي توان سفير ناميد؟ يا آن كشور ميزبان را مي شود كشوري مستقل خواند؟ هرگاه در اين زمينه، سندي انكارناپذير مي جوييم، پس بهتر است به يك نمونه از ميان هزاران نمونة تاريخي در اين زمينه، توجه نمائيم :
تبعيد آزاديخواهان گيلاني به دستور سفير روسية تزاري «در 2 2 صفر 1330 هجري قمري نامة بيشرمانة زير از سفارت روس به وزارت امور خارجة ايران نوشته مي شود: جناب مستطاب اجل اكرم افخم دوستان استظهاري مكرم محترم، دوستدار با كمال احترام، در تكميل مذاكرات شفاهي فيمابين، براي آنكه ديگر در گيلان شورش و اغتشاشي تجديد نشود، زحمتافزا شده خواهشمند است مقرر فرماييد احكام لازم صادر گردد و اشخاص مفصّلهالاسامي، كه اقدامات سابق آنان وضوحاً مدلّل مي دارد توقّفشان در گيلان موجب اغتشاش و اختلال و بينظمي خواهد شد، از رشت و انزلي به جاهاي دوردست ايران يا خارج تبعيد شوند. از انزلي: رفيع خرازي، غلامعليخان امينالرعايا، معتمد الوزاره، حسينجان قرباناف، حنيفه حمالباشي، ملا شيخ باقر، محمد زيمبري، ملا آقاشيخ، ضرغام السلطنه، هامبارسون ملكسركيانس. از رشت: احمدعلي خان، حسين كسمايي، ميراحمد امام، افصح المتكلمين، محمدكاظم زهري، عليمحمد بصيرالرعايا، ميرزا كوچكخان، ميرزا محمدعلي خان كنكاش، رحيم شيشهبر، .. اشخاص مذكور بايستي براي مدت پنج سال از گيلان تبعيد شوند. گذشته از اين بايد غدقن شود افراد مفصلهالاسامي زير به گيلان نروند: ميرزا كريم خان، سردار محيي، ..امامجمعه رشت، .. اشخاصي را كه بايد به سختي تهديد نمود: امامجمعة انزلي، .. از قبول اين اقدام كه اجراء آن را احتراماً خواستار است دوستدار را مستحضر فرماييد…
وزارت خارجه به عوض دفاع از حقوق مردم و مقاومت در مقابل تقاضاهاي نامشروع بيشرمانه، صورت اسامي اشخاص را به وزارت داخله مي فرستد، و حاكم گيلان بعد از دريافت دستور مركز، اقدام به تبعيد نامبردگان مي كند» .
ساختار ايلياتي و خودكامة حكومتهاي ايالات و ولايات ايران
يكي ديگر از مهمترين موانع وفاق و وحدت ملّي در ميان اقوام ايراني، همانا ساختار ايلياتي و خودكامة حكومتهاي ايالات و ولايات ايران بوده است كه به ويژه در عهد قاجاريه، ناكارآمدي اين شيوة حكومتي آشكارتر گشته و همازينرو، در اين مقطع زماني، تحركات اعتراضآميز مردم سراسر ايران مشهودتر و بهيادماندنيتر بوده است.
توضيح آنكه، جامعة ايراني در اعصار گذشته، تحت نظامي ايلياتي، به شيوة خانخاني و ملوكالطّوايفي اداره مي شده است و رؤساي عشاير و ايلات گوناگون، با اظهار اطاعت و تمكين به حكّام ولايات و ايالات، هريك در قلمرو عشيره و ايل خود، از اختيارات تام و نامحدود برخوردار بودهاند. به همين منوال، حكام ولايات و ايالات نيز، در ادارة منطقة تحت امر خويش اختيار تام و نامحدود و تعريفنشدهاي داشتهاند و بر جان و مال و ناموس مردم كاملاً مسلّط بودهاند. اما حكّام خودرأي ايالات و ولايات، در مقابل اين اختيارات نامحدود، تنها موظّف بودند باج و خراج و ماليات مشخصي به حكومت مركزي رد كنند و در مواقعي خاص نيز، مبالغي رشوه با عنوان ظاهري «هدايا و پيشكشيهاي مخصوص» به شخص شاه يا صدراعظم و يا متنفّذان دستگاه سلطنت تقديم كنند. افزون بر اين تعهد، در مواقع اردوكشي نيز، حكّام و واليان موظّف بودند كه جنگجوياني آماده سازند و آنها را تحت امر دولت مركزي قرار دهند. بدينسان، واليان و حكّام تحت امر ايشان، در قلمرويي مشخّص، تامالاختيار بودند و باستثناي مواردي نادر، كمتر اتفاق مي افتاد كه در مقابل دولت مركزي پاسخگو باشند.
بر اساس مدارك و مستندات تاريخي، حكّام ايالات و ولايات ايران، در سدههاي پيشين و خاصّه در عهد قاجاريه، هيچگاه به وحدت ملّي اقوام ايراني توجهي نداشتهاند و بلكه همواره در جهت نقض اين وحدت گام برداشتهاند. آنان با دامن زدن به اختلافات قومي و منازعات بين قبيلهاي و عشيرهاي، پيوسته در پي ايجاد آشوبگري و فتنهجويي و درگيريهاي بيسرانجام بودهاند؛ و دقيقاً از همين طريق، منافع شخصي آنان در ايجاد بلوا و جنگهاي داخلي و منازعات بين عشيرهاي محقّق مي گرديده است. اين آشوبهاي محلّي و منطقهاي، براي واليان و حكّام خودرأي ايراني، از چند جهت منافعي در برداشته است: يك جهت آنكه، به مجرد ظهور آشوبها و فتنهها، واليان و حكّام فرصتطلب، بهانهاي مي يافتند تا از ردّ خراج و ماليات به دولت مركزي تعلّل ورزند يا امتناع نمايند. جهت دوم آنكه، همين شرايط ويژه، مستمسكي مي شد براي آنها تا به نام مخارج اردوكشي و هزينة سركوب ياغيان و اشرار، ماليات بيشتري از مردم طلب كنند و جهت سوم آنكه، با سوءاستفاده از اين شرايط، بر مردم اجحاف بيشتري روا مي داشتند و به نام دفع فتنه و مصادرة اموال فتنهگران به نفع حكومت، به ضبط اموال و مستغلات مردم مبادرت مي نمودند و با اين كار مخالفان سياسي خويش را از هستي ساقط مي نمودند. جهت چهارم آنكه، با تجهيز اردوهاي محلّي و عشيرهاي كه غالباً از اقوام و طايفه و عشيرة شخص والي يا حاكم تشكيل مي شد، منابع مالي حكومت خويش را كه از مالياتهاي مردم تأمين مي گرديد، به خزانة خود باز مي گرداندند و بدينگونه واليان و حكّام، پيوسته متمول و ثروتمند مي شدند و كافّة اَنام، يا باصطلاح آن دوران «رعايا»، همواره فقيرتر مي گشتند.
اين اوضاع نابسامان، در مواردي نيز بحرانيتر و شديدتر مي شد. اين موارد عبارت بود از: بروز جنگهاي سراسري و ملّي و حملة دشمنان و متجاوزان بيگانه و خارجي؛ لشگركشيهاي حكومت مركزي براي دفع يا گوشمالي دشمنان خارجي؛ يا سركوبي متمردين داخلي كه مخارج آن اساساً از محلّ مالياتهاي ديواني هزينه مي شد؛ بخش تأمين آذوقة اردو و تعليف دامها در جريان اردوكشي نيز ، بر دوش رعاياي روستاهاي مسير اردوكشي سنگيني مي كرد. همچنين، سالي چند بار، شاه به همراه ملازمان و مستحفظين و خدمهاش، ظاهراً به نام سركشي به ولايات و رسيدگي به امور و مهام مملكتي، امِا در باطن براي تفريح و انبساط خاطر ملوكانه و از همه مهمتر، برآورد توان و اوضاع مالي ولايات، تحت عنوان رسميِ «بلوك گردش»، به زواياي ممالك محروسة ايران سفر مي كرد. مخارج و هزينههاي اين بلوكگردشها نيز اساساً بر عهدة واليان و حكّام تحت امر آنها بود كه به طريق اولي، بار سنگيني بود بر گُردة ساكنان ايالات و ولايات مسير سركشي شاه و گروه ملازمان ركاب وي. مطالعه و بررسي همة اين موارد هزينهبُر را كه علاوه بر ماليات سرانه و خانهشمار، بر ساكنان شهرها و روستاهاي ايران تحميل مي گرديد، البتّه از حوصلة اين مقال خارج است و خود مجال و فرصت بيشتري مي طلبد. در هر حال، غرض از طرح اين موضوع در اين مناسبت، آنست كه نشان داده شود اصولاً نظام موروثي و استبدادي سلطنت و شيوة حكومت واليان و حكّام در اعصار ستمشاهي، عليرغم ادّعاي وحدتآفرينيشان، هرگز موجد ومقومِ وحدت در ميان اقوام ايراني نبودهاند؛ و به عكس، پيوسته خواسته و ناخواسته، تخريب وفاق اجتماعي و وحدت ملّي را وجهة همِت خويش قرار دادهاند. از اين گذشته، هرگاه به ناچار و از سُرِ سياستبازي، به تنبيه و مؤاخذة حاكمي مبادرت نمودهاند، زماني بوده است كه اوضاع و شرايط حاد اجتماعي به مرز خطرآفريني رسيده و بيم آن مي رفته است كه باصطلاح «رعايا» از تحمِل خراج و مالياتهاي سنگين و مجازاتهاي طاقتفرسا شانه خالي كنند و شيرازة نظام از هم بگسلد و به قيام عمومي و سراسري بيانجامد. تنها در يك چنين شرايط حسِاس و نادري، شاه با دخالت آمرانة خويش در قضايا و احتمالاً انفصال حاكم و يا ابقاي مشروط وي، به منازعات فيمابين والي يا حاكم و مردم تحت امر او، خاتمه مي داد كه در غالب اين موارد، مردم عادي همچنان خسارات جاني و مالي ناشي از اعتراضات خويش را متحمِل مي گرديدند و بدينسان بهاي گزاف و جبرانناپذيري براي فريادهاي اعتراضآميز خود مي پرداختند. هرگاه جوينده و پژوهندهاي بخواهد در اين زمينه به مستنداتي تاريخي دست يازد، با مراجعه به تاريخ اجتماعي و سياسي ايران در سدههاي پيشين، به سادگي مي تواند موارد و نمونههاي فراواني را رديابي نمايد. در اينجا، به منظور ارائة نمونهاي مستند از خودكامگيهاي واليان و حكام ولايات و ايالات، مي توان رويداد تاريخي مهمي از سرگذشت درازدامن اقوام ايراني را، موسوم به «جنگ كاروانسرا» در ايالت كردستان اَردلان و در عهد قاجار، مورد مطالعه قرار داد.
جنگ كاروانسرا در شهر سنندج در عهد قاجار
شيخ محمِد مُردوخ، مؤلّف تاريخ كرد و كردستان مي نويسد : «در تاريخ 1271 هجري شمسي ميرزا عبدالصّمد نامي از اهل همدان كه مبلّغ مذهب شيخي بوده، از طرف حاج كريمخان كرماني به كردستان مي آيد و والي را تبليغ نموده، تغيير مذهب مي دهد. و در ضمن هم قرار مي دهند كه خود حاج كريم خان نيز به كردستان بيايد و مسجد دارالامان را مركز ارشاد قرار دهد كه با مساعدت والي، مذهب شيخي در كردستان ترويج شود. علماء كردستان كه عموماً سنّي و داراي مذهب شافعي هستند از اين قضيه متوحش شده، هرچند سعي مي كنند كه شايد والي را به موعظه و اندرز از اين خيال منصرف نمايند، مفيد نمي آيد. ناچار اهالي مراتب را به شيخ سراجالدِين (عثمان) طَويلي اطّلاع مي دهند. او از طرف خود به عنوان خيرخواهي شيخ عبدالرحمن پسرش را با ملا عبدالرحيم (مولوي) نزد والي مي فرستد و او را منع از آن رويه مي نمايد. باز مؤثّر واقع نمي شود. لذا روز چهارشنبه 16 شهر ربيعالاول 1271 هجري قمري عموم علماء و اعيان و اعزه و اشراف و كسبه و تجار كردستان در مقبرستان شيخان كه در مغرب شهر واقع است اجتماع نموده، به والي پيغام مي دهند كه اگر او مأمور دولت است حق دخالت در مذهب ما ندارد و بايد ميرزا عبدالصّمد شيخي را از اين شهر خارج كند. و اگر مبلّغ حاج كريم خان است، ما مبلّغ نمي خواهيم. يا بايد برود، يا ما جلاي وطن كرده، به خاك خارج مهاجرت مي نماييم. والي در جواب اين پيغام عصباني شده، تشدِد به خرج مي دهد و حاضر به دلجويي از اهالي نمي شود. جمعي از الواط … فرصت را مغتنم شمرده. بدون اجازه از علماء و اعيان به كاروانسرا و بازار ريخته، … تمام كاروانسرا و بازار را مي چاپند. صاحبان دكّاكين از شيعه و سنّي به باغ فردوسي ريخته، صداي تظلّم و فرياد بلند مي كنند. والي از دويت اهل شهر استفاده نموده، دو عراده توپ را روي قلعة حكومتي كه مشرِف بر بازار و كاروانسرا است كشيده، رو به شورشيان شليك مي كنند. شورشيان … رو به گريز مي گذارند. اجزاء حكومتي قريب چهل نفر ..را ..دستگير نموده، به حكم والي گوش و دماغ بريده از قلعه سرازير مي نمايند. شيخ عبدالقادر معروف، صاحب تهذيبالكلام، كه از اجلّة علماء كردستان و سرسلسلة مشايخ مردوخي بوده، پس از مشاهدة اين احوال با تمام اتباع و كسان خود در همانروز به خاك دولت عثماني مهاجرت مي نمايد. والي پس از مهاجرت او، شروع به بگير و ببند نموده، غالب مؤسِسين را به مجازات و مكافات مي رساند. از جمله آقا مصطفي پسر حاج شعبان را كه از رؤساء كسبه بوده، دهن توپ مي بندد. و شيخ وسيم معروف به «شيخ وسيم بازاري» را چشم مي كَنَد. و مدِت سه سال هشتاد هزار تومان، مانند ماليات، به عنوان جريمة اين حركت از اهالي دريافت مي دارد. اين شورش و انقلاب مشهور به «جنگ كاروانسرا» است. در اين جنگ، جمعي به اوج ثروت رسيده، و گروهي به خاك مذلّت نشستهاند» .
در بررسي متن تاريخي ياد شدة فوق، نكاتي چند شايان توجه وتأمل است. نخست آنكه، چنانكه در متن نيز تصريح شده، والي به خلاف مذهب رسمي كشور كه شيعة اثنيعشري بوده، بنا به دعوت حاج كريمخان همداني و تحت تأثير ميرزا عبدالصمد همداني، تغيير مذهب مي دهد. او به خلاف روية جاري حكومتي و قوانين مملكتي، حتي تصميم مي گيرد مذهب اهالي شهر را نيز خودسرانه تغيير دهد. تا اينجا والي هم نسبت به مقامات شيعيمذهب مافوق خود تزوير به كار بسته و هم نسبت به اهالي ولايت تحت امرش ظلم روا داشته و خلاف قانون و عرف محل عمل كرده است. در ثاني، در برابر مقاومت مردم و توصيه و پند و اندرز علماء و بزرگان شهر، مبني بر ناصواب بودن اقدام والي، سياست عاقلانه و مدبرانهاي اتّخاذ نمي نمايد و به عكس، در برابر افكار عمومي واكنش منفي نشان مي دهد و بدينوسيله قضيه را به اصطلاح امروزيها سياسي جلوه مي دهد و دستور سركوب شديد مردم را صادر مي كند. حتّي به نصايح خيرخواهانة شيخ عثمان طويلي كه از مشاهير و بزرگان عرفان در كردستان بوده، اعتنايي نمي نمايد. از اين گذشته، همان طوريكه در متن تاريخي فوق نيز آمده، والي درخواست جدِي طبقات مختلف شهر را اعم از علماء و اعيان و اعزّه و اشراف و كسبه و تجار، را با خشونت و زور و گلولة توپ پاسخ مي دهد و اين نشان مي دهد كه وي براي افكار عمومي و نظر مردم اعتباري قائل نبوده و خود را مالكالرقاب ولايت و از هر نظر بلامنازع مي دانسته و انعكاس سركوب و اِعمال خشونتهايش به خارج ولايت، براي او هيچگونه مخاطره و نگرانيِ جدِي در بر نداشته است. سه ديگر آنكه، گويي والي همواره مترصّد حادثهاي بوده تا از اهالي شهر انتقام گيرد. لذا به مجرد بروز اين حادثه، از اختلافات مذهبيِ ميان ساكنان شهر سوءاستفاده مي كند و قضية پيشآمده در كاروانسرا و بازار سنندج را كه ناشي از سوءسياست وي بوده است، به جنگ بين شيعه و سنّي مبدِل مي سازد و با اين بهانه، از علماء و مردم شهر انتقام مي گيرد و لذا با اين عمل ناشيانه و خائنانة خويش، از سويي وحدت و انسجام ديرينة ميان اهالي اهل سنّت شهر و جمعي مهاجر شيعيمذهب آن سامان را خدشهدار مي سازد؛ و از اين راه، همبستگي ميان مردم آن ولايت و امنيت شهر و منطقه را نقض مي كند و هم، جان ساكنان شيعيمذهب شهر را كه ساليان سال با اهالي اهل سنّت آن سامان، در آسايش و همدلي زيستهاند، بيجهت به مخاطره مي اندازد. چهارمين نكتة قابل تأمل در اين بحث آنست كه، روية مستبدانه و نابجاي والي ايالت كردستان اَردلان، به نتيجهاي بسيار ناخوشايند و مخل به وحدت ملّي مي انجامد و آن همانا مهاجرت اعتراضآميز شيخ عبدالقادر مردوخي است به خاك عثماني كه اين امر در افكار عمومي ولايت، بازتابي منفي داشته و حس رويگردانيِ واكنشي، و واگرايي احتمالي نسبت به وطن و مملكت خودي را در ميان مردم به جان آمده از سوءرفتار والي و عمله و اكرة وي، تحريك و بلكه تشديد نموده است. اما پنجمين مورد شايان تعمق در قضية جنگ كاروانسرا، همانا خشونتهايي است كه به دستور والي در مورد باصطلاح متمردين و شورشيان اِعمال گرديده است. مواردي همچون شليك گلولة توپ رو به بازار؛ گوش و دماغ بريدن؛ مردم را دم توپ نهادن؛ از قلعه آويزان نمودن؛ كور كردن افراد و از اين قبيل افعال خشونتآميز و سبعانه و منافي شرع و عرف و مغاير انسانيت، همه و همه، اوج استبداد و خودكامگي و بيتدبيري و سوء كياست و سياست، و نيز عدم درايت كافي و نظارت جدِي و مستمر و قانوني در ادارة امور جامعه را در عهود و اعصار ستمشاهي مي نماياند و نشان مي دهد كه مردم با وجود دلبستگي ديرينه به آب و خاك و سرزمين باستاني خويش، و وفاداري پيوسته نسبت به تماميت و استقلال كشورشان، امِا همواره از آثار و نتايج نگرشهاي خصمانة مسئولين بيتدبير و مغرض و كارگزاران نالايق حكومتي و نظام ناكارآمد ستمشاهي و ايلياتي و خانخاني و عشيرهاي، در رنج بودهاند و ناخودآگاه و به طور واكنشي، نسبت به نظام حكومتي و نحوة ادارة مملكت و واليان و حاكمان بدبين بودهاند و پيوسته در كمين فرصتهايي بودهاند تا نارضايتي خويش را ابراز نمايند و بلكه مترصد موقعيتهايي بودهاند تا اعتراضات خويش را به قيام يا نهضتهاي فراگير و سراسري مبدِل سازند. سرانجام واپسين نكتهاي كه در تحليل جنگ كاروانسرا قابل بررسي است، همانا جريمة سنگيني است، مشتمل بر هشتاد هزار تومانِ آن دوره به مدِت سه سال، كه والي به جهت تنبيه شورشيان و به عنوان جبران خسارات، بر اهالي شهر تحميل مي كند؛ و مهمتر از آن، تصريح متن تاريخي مذكور است بر اين نكته كه در جريان اين شورش عدِهاي ثروتمند گشتند و جمعي به خاك مذلّت نشانده شدند كه اين بيان، حاكي از تشديد فقر و بيعدالتي، و تداوم خودكامگي والي، و تعميق بدبيني و نارضايتي مردم اين سامان است پس از آن واقعة تاريخي.
اين بحث را با ارائة سندي تاريخي به پايان مي بريم. اين سند كه در ربيع الاول يکهزار و دويست و هفتاد و پنج هجري قمري تحرير يافته، فرماني است ممهور به مْهر ناصرالدِين شاه قاجار و مضمون آن مربوط است به اوضاع و شرايط نابسامان اجتماعي و سياسي ولايت كردستان اردلان در حوالي جنگ كاروانسرا. اين سند حاكي از آنست كه درجة فقر و فاقة عمومي و ظلم و جور والي كردستان به حدِي رسيده است كه خواب سنگين ناصرالدِين شاه، مستبدترين سلطان قاجار را آشفته ساخته و طي فرمان شديدالّلحني، امانالله خان دوم، والي اردلان، را توبيخ نموده و او را به دلجويي از مردم و رفع سريع تعدِيات از آنان فرمان داده است. و اينك اصل سند :
مطامع استعماري جنگ بينالملل تحقيرهويتهاي قومي/ ملّي/ ديني ناشي ازجنگ بينالملل
بخش دوم
نهضت جنگل در گيلان، به رهبري ميرزا كوچكخان
فصل اول: كرونوگرام نهضت جنگل در گيلان مهمترين ادوار زندگي ميرزا كوچكخان و سير شكلگيري نهضت جنگل: دورة تحصيل مقدِمات علوم ديني:
يک هزار و دويست و نود و هشت هجري قمري: در اين سال «يونس» معروف به ميرزا كوچك، از اهالي «استادسراي» شهر «رشت»، پسر ميرزا بزرگ، ديده به جهان مي گشايد.
ميرزا كوچك در مدرسة «حاجي حسن» واقع در «صالح آباد» رشت، و مدرسة «جامع» رشت، و نيز مدرسة «محمودية تهران» به عنوان يك طلبة علوم ديني، مقدِمات معارف اسلامي را فرا مي گيرد. دورة مشروطهخواهي:
پيوستن ميرزا كوچكخان به صف مبارزان مشروطهخواه.
در دوره استبداد صغير، و به هنگام به توپ بسته شدن مجلس شوراي ملّي به فرمان محمِد عليشاه قاجار، ميرزا كوچكخان در بادكوبه و تفليس مي زيسته؛ اين اقامت، وي را با ترقيات جهان آشنا ساخته است.
تحصّن ميرزا كوچكخان در شهبندري شهر رشت، مقارن تحصّن علما در سفارت عثماني در تهران.
پيوستن ميرزا كوچكخان به مجاهدان قزوين در پي قتل آقابالاخان سردارافخم.
بازگشتن ميرزا كوچكخان به شهر رشت به علّت وقوع اختلاف بين او و مجاهدان قزوين.
پيوستن مجدِد ميرزا كوچكخان به مجاهدان گيلاني در «علي شاه عوض» به توصية ميرزا كريمخان رشتي.
مشاركت ميرزا كوچكخان در جنگ سه روزة فتح تهران و مأمور گشتن وي به مبارزه با قواي استبداد در جبهة قزاقخانه.
ميرزا كوچكخان در شورش شاهسونها همراه با يفرم و سردار اسعد، به كمك ستّارخان مي شتابد امِا بيمار مي شود و لذا به تهران باز مي گردد.
داوطلب شدن ميرزا كوچك در جنگ گمشتپه به هنگام طغيان تركمنها ـ به تحريك محمِد عليشاه ـ و زخمي شدن وي؛ و اعزام او به بادكوبه و تفليس براي مداوا؛ و بهبودي وي پس از چند ماه؛ و بازگشتش به گيلان.
ممنوعيت اقامت ميرزا كوچكخان در زادگاهش بنا به امر قنسول روسية تزاري؛ و اقامت اجباري وي در تهران؛ و از سرگيري فعاليتهاي آزاديخواهانه وي عليه روسية تزاري. دورة تشكيل مركز اتّحاد اسلام و آغاز نهضت جنگل
حركت ميرزا كوچكخان به همراه ميرزا عليخان ديوسالار به سوي مازندران به منظور تشكيل مركز اتّحاد اسلام.
جدا شدن ميرزا كوچكخان از ميرزا علياكبر ديوسالار بنا به عللي؛ و عزيمت وي به لاهيجان؛ و ملاقات با دكتر حشمتالاطباء؛ و تشكيل نيرويي براي مبارزه با بيگانگان با همراهي دكتر حشمت و جمعي ديگر.
ميرزا كوچكخان در تداوم مبارزهاش عليه استبداد، از شوال 1333 تا ربيعالثّاني 1340 هجري قمري، سلسله مبارزات و عملياتي را آغاز نمود كه اين دوره از فعاليتهاي وي به «نهضت جنگل» مشهور است؛ در اين دوره مهمترين مركز تأسيسات نظامي جنگليان و محل اقامت ميرزا كوچك خان محلّي بوده است موسوم به «گوراب زرمخ».
در كنگرة منعقده در كما بسال 1299 خورشيدي، روش «اجتماعيون» برگزيده شد و مشي آيندة نهضت جنگل، بر اساس مرامنامهاي مبتني بر اصول سوسياليزم، تعيين گرديد. مرامنامة نهضت جنگل در 9 ماده و 34 بند و يك تبصره اصول اعتقادات فرهنگي و اجتماعي، و نيز منظر سياسي جنگليان را مشخّص و مدون ساخت. به طور خلاصه، بر اساس مرامنامة جنگل، حكومت و قواي عاليه در اختيار نمايندگان ملّت قرار داده شده است؛ كلييه افراد جامعه داراي حقوق مساويند؛ اشخاص از هرگونه تعرض مصونند؛ زن و مرد در حقوق اجتماعي و مدني مساويند؛ آزادي فكر و مطبوعات و تشكيل اجتماعات و اظهار عقيده تضمين گرديده؛ منابع طبيعي و ثروت عمومي مملكت در تملّك و اختيار عموم قرار داده شده؛ مالكيت اراضي در محدودة مشخصي تصديق شده؛ افراد بالاي شصت سال مي بايستي حقوق تقاعد دريافت كنند؛ تعليمات ابتدايي براي عموم رايگان و اجباري است و تعليمات متوسِطه و عالي براي افراد مستعد مجاني و حتمي مي باشد؛ جدايي دين و روحانيت از امور سياسي، الزامي است؛ ديانت محترم و مصون از هرگونه تعرض است؛ دفاع عمومي از مملكت اجباري است و از وظايف هر ايراني شمرده شده است؛ پيشگيري از بيماريهاي مسري و اعتياد و مسكرات از برنامههاي عمومي تلقّي گرديده است و …
نهضت جنگل با مرگ ميرزا كوچكخان در سال 1300 شمسي خاتمه يافت.
عبارت مهر و امضاء ميرزا كوچكخان جنگلي: «صدر شوراي انقلابي جمهوري ايران كوچك جنگلي»
فصل دوم
مباني نظري و اصول انديشههاي ديني، اجتماعي و سياسيِ مجاهد و آزاديخواه ايراني، سردار ميرزا كوچكخان جنگلي
يک ـ اعتقاد راسخ به وحي و آموزههاي قرآني و مباني آيين جاودانة اسلام.
دو ـ اعتقاد به مجاهدت در راه دين و مبارزه انقلابي با فقر و فساد و بيعدالتي و ظلم.
سه ـ دوستي زادگاه و سرزمين مادري، و وفاداري نسبت به وطن و مملكت، و نيز ضرورت دفاع از هويت ملّي و تماميت كشور: «تاريخ بيانگر دو خط روشن است ميان ستمگر و ستمكش كه همچنان ادامه دارد. بيدار باشيد فريب نخوريد بنام حفظ وطن و حفظ ايرانيت و محافظه حقوق اجتماعي از هم دفاع كنيم بايد استقلال ايران محفوظ باشد. بايد ملت ايران آزاد باشد. بايد ريشه انقلاب و زمام حكومت ايران در دست ايراني باشد» .
چهار ـ ضرورت جهاد در راه كسب استقلال كشور و آزادي مسلمانان و اعتلاي سرزمين اسلامي. به ويژه، ضرورت بيرون راندن متجاوزان و اشغالگران انگليسي و روسي از كشور و پاكسازي وطن از لوث استعمار و حضور بيگانگان: «آنروز كه ما تفنگ به دوش گرفته براي استقلال ايران قيام كرديم و جنگلگردي و بيابانگردي را پيشه ساختيم، صدها بار وضعمان از اين بدتر بود. چه چيز در مقابل آنهمه سوانح و مخاطرات ما را حفظ كرد؟ آيا جز ثبات و استقامت، علت ديگر داشت؟» . «ملل آسيا را بايد براي جنگ در راه آزادي دعوت كرد. عدالتي ها و فرقه اشتراكي از شرايط زندگاني ملّت ايران بيخبرند و در نتيجه تبليغات و كوششهاي آنان مردم را به سوي بيگانه خواهد كشانيد و شاه را همچنان بر سر قدرت نگاه خواهد داشت و فكر ضدِ انقلاب را تقويت خواهد كرد و ما حق نداريم افتخارات انقلابي خودمان را كه در جنگهاي چهارده ساله تحصيل كردهايم محو كرده و به حقوق ملّت خيانتكار باشيم» . «من و يارانم در مشقّتهاي فوقالطّاقه چندين ساله هيچ مقصودي نداشته و نداريم جز حفظ ايران از تعرضات خارجي و فشار خائنين داخلي، و تأمين آزادي رنجبران ستمديده مملكت و استقلال حكومت ملي» .
پنج ـ ضرورت الغاء سلطنت و برچيده شدن طومار استبداد و خودكامگي پادشاهان و سلاطين جور در ايران به منظور دستيازي به فضايي سالم جهت استقرار آزادي و عدالت و امنيت و رفاه اجتماعي از مسير انقلابي مردمي؛ و سرانجام نأسيس نظام جمهوري شورايي ويژهاي كه با فرهنگ و دين ايراني سازگار باشد: «براي نجات ايران از فساد و فقر كه از نفوذ قدرتهاي خارجي سرچشمه مي گيرد بايد نظامي جمهوري و سوسياليستي كه با مشروطيت و دمكراسي فاصله چنداني ندارد پياده نمود رنجبران را از دست راحت طلبان برهانيم و ليكن درباريان تن در نمي دهند كه مملكت ما با قانون مشروطيت از روي پروگرام دموكراسي اداره گردد» .
شش ـ ضرورت الغاء كاپيتولاسيون و قراردادهاي ننگين و ذلّتبار و خسرانآورِ تحميلي از سوي استعمارگران انگليسي و روسي به كشور ايران.
هفت ـ مالكيت ارضي همچنان محترم شمرده مي شود و الغاء آن به مصلحت انقلاب و مملكت نيست: «الغاء مالكيت ارضي دور از حزم و احتياط است، زيرا اغلب رؤسا ايلات و عشاير مالكند و بر ايل جاهل خود فوقالعاده نافذ و براي الغاء مالكيت سدِ راه عمليات ما خواهند شد. بهتر اين است اين قضايا را مسكوت عنه گذاشته و … پس از .. تصرف مركز ايران آن وقت باقي مواد مرام با تطبيق به حالت روحيه مردم به قدري كه ممكن باشد مجري مي كنيم» .
هشت ـ ميرزا كوچكخان با هرگونه تندروي و افراطكاري مخالف بوده است و اين خصيصه را به زيان انقلاب و حركت انقلابي مردمِ به جان آمدة ايران مي دانسته است: «تندرويها خيانت به انقلاب است. ميرزا علي اكبر اردبيلي و ديگر علماء اردبيل براي حركات كمونيستها اعلان جهاد به آذربايجان و شاهسونها داده و آنها تا حدود ماسوله آمدند كه به ماها بتازند. فعلاً از طرفي در فشار دشمنان و از طرف ديگر در فشار كمونيستها هستيم» .
نه ـ مفهوم اصلي «سوسياليزم» در انديشهها و برنامههاي ميرزا كوچكخان، اساساً همان مساوات و عدالت و برابري اجتماعي بوده و اين معني به هيچ روي، با مفهوم سياسي مصطلح آن كه از ويژگيهاي تبليغاتي دولت سوسياليستي شوروي سابق بوده، مطابقت نداشته است. از اين گذشته، ميرزا كوچكخان بارها و بارها بر اين واقعيت تأكيد نموده بود كه پياده كردن برنامهها و مشي كمونيستي در ايران امكانپذير نيست و اصرار بر اين امر، در واقع از عدم شناخت جامعة ايراني نشأت مي گيرد. ميرزا در نامهاي به لنين، بر همين مضمون تأكيد نموده است:
«پروپاكاندهاي اشتراكي در ايران عملاً تأثيرات سوء مي بخشد؛ زيرا پروپاكاندچيها از شناسايي تمايلات ملّت ايران عاجزند. من به نمايندگان شما در موقعش گفتم كه ملّت ايران حاضر نيست برنامه و روش بالشويزم را قبول كند؛ زيرا اين كار عملي نيست و ملّت را به طرف دشمن سوق مي دهد..قراردادمان با نمايندگان روسيه اين بود كه مسلك اشتراكي بين اهالي پروپاكاند نشود؛ ولي رفيق ابوكف كه خود را گاهي نمايندة روسيه و زماني نمايندة كميتة عدالت معرفي مي كند با چند تن از اشتراكيون ايراني كه از روسيه آمدهاند، و از اخلاق و عادات ملّت ايران بياطّلاعند، به وسيلة متينگ و نشر اعلاميه دركارهاي داخلي حكومت مداخله و آنرا از اعتبار ساقط و زير پايش را خالي مي كنند و بدين طريق عملاً قواء نظامي انگليس را تقويت مي نمايند. حتّي من و رفقايم را آلت دست سرمايهداران معرفي و كار انقلاب را به تخريب كشاندهاند. از تمام نقاط ايران عليه تبليغات اشتراكي اعتراض شده و اظهار داشتهاند كه هيچگونه مساعدتي به انقلاب نخواهند نمود. مخصوصاً اهالي گيلان كه تا چندي پيش حاضر بودند خود را به آب و آتش بزنند، از عمليات اشخاص مزبور اظهار تنفّر نموده و حتّي حاضر شدهاند به ضدِ انقلاب اقدام كنند..» .
فصل سوم
پايان كار ميرزا كوچكخان
سرانجام پس از سالها مبارزه و مجاهدة جنگليان گيلان در راه كسب آزادي و استقلال و برقراري عدل و مساوات اجتماعي در ايران، با عميق شدن اختلاف ميان بنيانگزار نهضت جنگل و برخي از همراهان وي بر اثر تحريكات و مداخلات عوامل دولت شوروي در كار جمهوري نوپاي شورايي ايران، جناح افراطي، و در واقع فرصتطلب و دنياپرستٍ انقلابيون جنگل، راه خويش را از ميرزا كوچكخان جدا ساخت و مشي كمونيستي انتخاب نمود و عليه ميرزا و مردم به جانآمدة گيلان، به مخالفت برخاست. در همين زمينه، ميرزا كوچكخان در نامهاي به مٍديواني، از سران بلشويك اتّحاد شوروي، چنين مي نويسد: «.. رفقاي شما اگر غارتگري و آدمكشي را مسلك نام گذاشتهاند و اين عمليات را به نام كمونيزم مرتكب مي شوند، بنابراين شاهسونها كه صد سال است مرتكب اين اعمال مي شوند از همه كمونيستترند. به گمانشان چون تازه اول كار است كلمات «فقراء كسبه» و «رنجبر» و «تواريش» خشك و خالي خريداراني دارد. غافل از اين كه طشت از بام افتاده و از انبانه هرچه بوده سرازير شده است. اگر راه روسيه باز شود و مردم آزاد گردند، معلوم خواهد شد كه برخلاف تمايل بزرگان قوم، مناظر فجيعي از اين قبيل به دست افراطيوني امثال ابوكف در روسيه نيز ايجاد خواهد شد. به نام حمايت از رنجبر، رنجبران را غارت نموده يا قحطي و گرسنگي و مصائب طاقتفرسا به بار آورده و كشور پهناوري مانند روسيه را با اعمال جاهلانه افراطي خود ويران ساختهاند اكنون مصمِمند همان اعمال در ايران تكرار شود.. رفقاي شما دو سه تا نادان را به خود ضميمه و نام اين جمع را كميتة انقلابي گذاشته و آن بدبختها را آلت دست خود قرار دادهاند ولي بدانند من و رفقايم محال است آلت دست آنها بشويم. من عاري از شرف مي دانم كسي كه حقوق حاكميت و استقلال مملكت را فدية شغل و مقام كند و يك ملّتي را اسير آز چند تن خودخواه افراطي كه از تظاهرات افراطيشان چيزي جز رياست نمي خواهند، قرار دهد. من استقلال ايران را خواهانم و بقاي اعتبارات كشور را طالبم و آسايش ايراني و همة ابناء بشر را بدون تفاوت دين و مذهب شايقم…هركس كه در امور داخليمان مداخله كند، ما او را در حكم انگليس و نيكلا و درباريان مرتجع ايران مي شناسيم. من آلت دست قويتر از شما نشدهام، چه رسد به شماها. ما به شرافت زيست كردهايم و با شرافت مراحل انقلابي را طي كردهايم و با شرافت خواهيم مرد..» .
امِا دولت شوروي در آغاز از به قدرت رسيدن نهضت جنگل حمايت مي نمايد؛ ولي سرانجام ادامة اين نهضت را با منافع رژيم سوسياليستي در تضاد مي بيند و ازينرو، در جهت سركوب و نابودي نهضت انقلابي جنگل مي كوشد و طي تلگرامي محرمانه از عوامل خود در ايران مي خواهد كه هرچه زودتر به دولت انقلابي جنگليان به رهبري ميرزا كوچكخان پايان ببخشد. متن اين تلگرام چنين است: «باكو به صدر كميته انقلاب رفيق ن. نرمانف برسد.. مسكو جداً مي خواهد كه حكومت گيلان هر چه زودتر لغو شود..رفيق ارجو نيكيدزه در خواست مي نمايد هرچه زودتر جواب داده شود، راضي هستيم، نظر شما در اين مورد چيست؟ ارجو نيكيدزه».
بخش سوم
نهضت آزاديخواهي كُردان ايراني در 1946 ميلادي، به رهبري قاضي محمِد
فصل اول
بيوگرافي قاضي محمِد
قاضي محمِد، فرزند قاضي علي و نوة قاضي قاسم، يكي از شخصيتهاي محترم و بانفوذ كُرد در منطقة كردستان مْكري، و بهويژه شهر ساوجبلاغ مْكري(مهاباد كنوني) بود. مادرش از عشيرة فيضاللهبيگي بود و يك برادر (ابوالقاسم صدر قاضي) و سه خواهر داشت. قاضي محمِد تحصيلات مقدِماتي خود را در مكتبخانه آغاز نمود و سپس در رشتة علوم اسلامي، تحصيلات خويش را در محضر پدرش تداوم بخشيد. پيش از آنكه از سوي والد ماجدش به عنوان قاضي تعيين شود، رياست ادارة اوقاف شهر مهاباد را بر عهده داشته است. قاضي محمِد يك پسر و هفت دختر داشت. به گفتة كساني همچون ويليام ايگلتون كه از نزديك با ايشان ملاقاتي داشتهاند، «قاضي محمِد مرد مطّلعي بوده و كار مذهبي، او را از ياد گرفتن ديگر امور، همچون مسايل سياسي، اقتصادي و اجتماعي باز نداشته بود. قاضي ناطق خوبي بوده ..با خارجياني كه گاه و بيگاه از مهاباد ديدن مي كردند، مؤدّبانه رفتار مي كرد و با آنان برخورد بسيار شايستهاي داشت» . آرچي روزولت در يادداشتهاي خود دربارة شخصيت قاضي محمِد مي نويسد: «كساني كه فرصتي يافته و با قاضي محمِد ديدار كرده بودند، بياختيار تحت تأثير شخصيت وي قرار گرفته بودند و به سهولت دريافته بودند كه چرا براي مليونِ همه جاي كردستان، به مظهري بدل شده است.. صدايش نرم و خوشآهنگ و حركاتش آرام و موقّر بود.. به همة ملّتهاي جهان مٍهر مي ورزيد و چند زبان خارجي مي دانست؛ از جمله روسي، اندكي انگليسي و.. ميز كارش پوشيده از كتابهاي دستور زبان و قرائت و آثار ادبي خارجي بود. مردي مي نمود سخت معتقد، و پشتبند اين اعتقاد شجاعتي كمنظير و از خودگذشتگي؛ اما سعِة فكر و نظر و اعتدال، تعادلي در اين عناصر به وجود آورده بود» . كريس كوچرا، نويسندة فرانسوي، در زمينة معرفي خانوادة قاضي محمِد، مي نويسد: «.. خانوادة قاضي محمِد كه منصب شيخوخيت و قضاوت را با هم داشت، طبعاً از احترام والايي نيز برخوردار بود. جدِ اعلاي قاضي محمِد، شيخالمشايخ، در سال 1830 ميلادي رؤساي عمدة قبايل را در ..نزديك ديواندره، به گرد هم آورد تا جبهة واحدي عليه انگليسيان، و به منظور تأمين آزادي كردستان، تشكيل دهد. قاضي فتّاح، عموي قاضي محمِد، در سال 1916 ميلادي در دفاع از مهاباد عليه قواي ترك و روس، نقش مهمِي ايفا كرد و سرانجام با يكي از پسرانش به دست روسها كشته شد. قاضي علي پدر قاضي محمِد به دانشوري شهره بود و برادرش سيفالقضّات (متوفّي به سال 1944) در سال 1930 در مهاباد، سازماني ناسيوناليستي و مخفي به نام جنبش محمِد تأسيس كرد كه با جنبش شيخ محمِد خياباني مربوط بود.. اعضاي خانوادة قاضي كه درسخوانده و مذهبي و ملّيگرا بودند، از مالكان بزرگ نيز محسوب مي شدند و شماري روستا در منطقة بوكان داشتند» .
قاضي محمِد در سپيدهدم 10 فروردين 1326 شمسي برابر 31 مارس 1947 ميلادي در ميدان اصلي شهر مهاباد، موسوم به «چوارچرا»، از سوي عمِال رژيم پهلوي، به جرم اقدام عليه رژيم محمِدرضا شاه پهلوي اعدام گرديد.
فصل دوم: كرونوگرام رويدادهاي نهضت آزاديخواهي كُردان ايراني، در فاصلة سالهاي 1941 تا 1947 ميلادي
بيست و پنجم اوت 1941 / 3 شهريور 1320 شمسي: سپيدهدم همين روز ايران از سوي قواي شوروي (از شمال شرق)، و قواي انگلستان (از جنوب)، مورد حملة زميني، هوايي و دريايي قرار گرفت. بر اساس اعلامية ستاد جنگ ايران، شهرهاي تبريز، اردبيل، رضائيه(اروميه)، خوي، اهر، مياندوآب، ماكو، بناب، مهاباد، رشت، حسنكياده، ميانه، اهواز و بندرپهلوي مورد حملة هوايي واقع گرديد.
بيست و پنجم شهريور 1320 شمسي: كنارهگيري رضا شاه از سلطنت و عزيمت به اصفهان و برقراري سلطنت محمدرضا پهلوي.
بيست و پنج نوامبر 1941 / 1320 شمسي: آغاز سفر اول هيئت كُرد (قاضي محمِد و سران عشاير) به باكو. اين سفر 10 روز طول كشيد.
پنجم دسامبر 1941: پايان سفر هيئت كُرد به باكو.
بيستم دسامبر 1941: توضيح خواستن كريپس سفير بريتانيا در مسكو از مولوتف دربارة سفر رجال كُرد به باكو.
بيست و سوم دسامبر 1941: توضيح خواستن سٍر ريدر بولارد سفير بريتانيا در تهران ـ به هنگام سفر به مسكو ـ از مولوتف دربارة سفر هيئت كُرد به باكو.
بيست و نهم دسامبر 1941: پاسخ مولوتف به سفير بريتانيا مبني بر اينكه سفر شخصي رجال كُرد به باكو با مذاكرات سياسي همراه نبوده است.
آغاز سال 1942: حفظ نظم، و به كنترل در آوردن اوضاع شهر مهاباد توسِط قاضي محمِد با موافقت ضمني دولت مركزي ايران.
سي ام آوريل 1942: ملاقات كنسول شوروي درتبريز و رئيس ستاد قواي روسي در منطقه با سران كُرد وتقاضاي تخلية منطقه از ژاندارمهاي دولت مركزي ايران از سوي كُردها.
اوت 1942: اعتراض قاضي محمد به انتصاب اميراسعد به فرمانداري مهاباد و عزيمت قاضي به تهران؛ به ظهور رسيدن بيكفايتي اميراسعد در كنترل نظم شهر مهاباد، و استعفاي وي از اين سمت.
چهارم سپتامبر 1942: گردهمآيي سران كُرد در اشنويه به جهت تشكيل جبهة متحد كُرد. شانزدهم سپتامبر 1942 / 25 شهريور 1321 شمسي: تشكيل حزب ژ. ك. (جمعيت احياي حيات كرد) در مهاباد.
اكتبر 1942 ميلادي: پيوستن قاضي محمد به حزب ژ. ك. در منزل احمد الهي در مهاباد با حضور قاسم قادري و ملا قادر مدرسي.
اوائل اكتبر 1944: سفر قاضي محمد به تهران و ملاقات با نخستوزير ايران و گفتگو با سرلشكر حسن ارفع رئيس ستاد ارتش ايران با حضور صدر قاضي (برادر قاضي محمد).
هزار و نهصد و چل و پنج ميلادي / 18 ارديبهشت 1324 شمسي: اعلام خاتمة جنگ جهاني توسط هاري ترومن رئيس جمهور آمريكا.
سوم سپتامبر 1945 ميلادي / خرداد 1324 شمسي: مشاركت قاضي محمد و سيف قاضي و مناف كريمي در مراسم تأسيس حزب دمكرات آذربايجان.
اواخر سپتامبر 1945 / شهريور 1324 شمسي: سفر دوم هيئت كُرد به باكو.
بيستم نوامبر 1945 ميلادي: اعلام تأسيس جمهوري خودمختار آذربايجان توسِط جعفر پيشهوري.
نوامبر 1945 ميلادي / 1 آبان 1324 شمسي: تأسيس حزب دمكرات كردستان توسط قاضي محمد.
يکهزار و نهصد و چل و پنج ميلادي / 8 آبان 1324 شمسي: نخستين كنگرة حزب دمكرات كردستان در زمان قاضي محمد.
بيست و دوم ژانويه 1946 ميلادي / 2 بهمن 1324 شمسي: اعلام جمهوري خودمختار كردستان از سوي قاضي محمِد در مهاباد.
يازدهم فوريه 1946 ميلادي: انتشار اسامي وزراء كابينة قاضي محمِد در روزنامة كردستان.
نهم تا مٍه 1946 ميلادي: تخلية خاك ايران از سوي قواي شوروي.
يازدهم دسامبر 1946 ميلادي: گريختن پيشهوري و رهبران فرقة دمكرات آذربايجان به شوروي.
دوازدهم دسامبر 1946 ميلادي: ورود دستهاي از واحدهاي ارتش ايران به بوكان و پيوستن قواي عشاير آن منطقه به آنها.
شانزدهم دسامبر 1946 ميلادي / 25 آذر 1325 شمسي / 1365 هجري قمري: عزيمت قاضي محمد و سيف قاضي و حاج باباشيخ و شماري از سران مهاباد به مياندوآب و تسليم شدن هيئت به سرلشكر همايوني در مياندوآب و سپس بازگشت آنها به مهاباد.
هفدهم دسامبر 1946 ميلادي / 10 دي 1325 شمسي: ورود ارتش ايران به مهاباد؛ سقوط جمهوري 1946 كردستان ايران به رهبري قاضي محمِد.
يکم ژانوية 1947 ميلادي: محاكمة سري قاضي محمد و برادرش صدر قاضي و پسرعمويش سيف قاضي در يك دادگاه ويژة نظامي به رياست سرهنگ پارسيتبار و دادستاني سرهنگ فيوضي.
بيست و سوم ژانويه 1947 ميلادي: دادگاه نظامي حكم محكوميت به مرگ قاضيها را اعلام مي دارد.
سي و يکم مارس 1947 ميلادي / 10 فروردين 1326 شمسي: سپيدهدم همين روز قاضي محمِد در ميدان «چوارچرا» مهاباد اعدام شدند. ممنوعيت آموزش زبان كُردي ازسوي دولت دولت مركزي ايران.
فصل سوم: مباني نظري و اصول انديشههاي قاضي محمد
يک ـ ايمان و اعتقاد راسخ به آموزههاي قرآني و شريعت اسلامي و سنّت پيامبر(ص).
دو ـ اعتقاد و دلبستگي به فرهنگ و ويژگيهاي قومي همچون زبان و لباس و آداب و رسومِ مثبت وپوياي قومي و اعتقادات اسلامي؛ و نيز ضرورت حفظ و اشاعة مجموعة هويتهاي به هم پيوستة قومي/ كُردي، و ملّي/ ايراني، و ديني / اسلاميِ كُردانِ كردستان ايران.
سه ـ اعتقاد به ضرورت مبارزه با استبداد حكومت مركزي و اجحاف حاكمان محلّي، در جهت كسب آزادي انديشه و امحاء آثار فقر و فاقه و بيسوادي و عقبماندگي همهجانبة جامعة ايراني و به ويژه قوم كُرد.
چهار ـ اعتقاد به قانون اساسي ايران و ضرورت اجراي آن از سوي دولت مركزي. «قاضي محمِد در مصاحبهاي با روزنامة شهباز، چاپ تهران، .. مي گويد كه حزب دمكرات كمونيست نيست.. شورايعالي كه منطقة مهاباد را اداره مي كند با دولت مركزي در ارتباط است.. خيانتكاران براي سرپوش نهادن بر نقشههاي شوم خود به منظور نابود كردن ما از طريق زور، ادّعا مي كنند كه كردستان خواستار استقلال (از ايران) است» .
پنج ـ لزوم برقراري قوانين دموكراتيك و رفع بيعدالتي اجتماعي، فرهنگي، سياسي، اقتصادي در سراسر ايران و بهويژه در كردستان. «چنانچه دولت مركزي بخواهد قوانين حقيقتاً دمكراتيكي در تمام كشور اجرا كند و قوانين جاري در كردستان، يعني آموزش به زبان كردي و خودمختاري دستگاه اداري و ارتش محلّي را به رسميت بشناسد، كردها راضي خواهند بود. ما به چنين راه حلّي خرسند خواهيم بود و آماده خواهيم بود با دولت تهران روابط عادي را از سر گيريم» .
شش ـ ضرورت تأمين خودمختاري براي كردستان در چهارچوب قانون اساسي و در محدودة كشور ايران. «اگر ما امروز اين همه بر خودمختاري محدود در كشورمان اصرار مي ورزيم، گناه اين امر متوجه دولت مركزي است كه كاري در جهت پيشرفت ما انجام نداده است. ما نمي خواهيم از آمريكائيان يا روسها تقليد كنيم، امِا اين را هم نمي پذيريم كه در شرايط حيوانات ممالك متمدِن زندگي كنيم..» .
هفت ـ ضرورت كسب آزادي، استقلال، امحاء رژيم ستمشاهي و برقراري نظام جمهوري در ايران مبتني بر عدل و دمكراسي.
بخش چهارم
بررسي مشتركات نهضتهاي گيلان و كردستان
فصل اول: تأمِلي در يك نكتة مهم تاريخي / اتهام نارواي« تجزيهطلبي» عليه اقوام ايراني
هرچند بيش از دو دهه ميان «نهضت جنگل به رهبري ميرزا كوچكخان» و «نهضت آزاديخواهي كُردان ايراني به رهبري قاضي محمِد» فاصلة زماني وجود دارد، امِا زمينههايي مشترك يا مجموعهاي از مشتركات، اين دو قيام مردمي را به يكديگر پيوند مي دهد؛ همچنانكه بين اين دو نهضت ايراني و ديگر نهضتهاي ملّت ايران در ادوار مختلف تاريخي، همين مجموعه اشتراكات يا بخشي از آن، قابل تشخيص است. مجموعة مشتركات يادشده، از سرنوشت و پيشينة تاريخي مشتركي در ميان اقوام ايراني حكايت دارد؛ .. همان اقوامي كه بيش از دو هزاره و نيم پيش از اين، با عزم وارادة خويش ملّت ديرزي و كشور پهناور و آباد ايران را به سامان آوردند و اكنون سدهها و سدههاست كه در راه حفظ و صيانت آن، با ايثار جان و مال، تلاشي درازآهنگ و ثمربخش را تداوم بخشيدهاند.
امِا تلاش ديرينه و مستمر اقوام ايراني در راستاي وحدت ملّي و حفظ فرهنگ و تمدِن ايراني و نيز كوشش در راه تأمين پويايي و تكامل آن، همواره با موانعي جدِي روبرو بوده است. البتّه عليرغم فعال بودن اين موانع در ادوار و اعصار گذشته، در نهايت بنا به دلايل خاصّي، قوة همگرايي اقوام ايراني و دلبستگي ايرانيان به فرهنگ و سرنوشت مشتركشان، بر قوة دافعه و واگرايي ايجاد شده از سوي پادشاهان مستبد و حاكمان جابر و خودكامة ايراني فائق آمده و برآيند اين جاذبه و دافعه، همواره به سوي وفاق و وحدت ملّي متمايل بوده است. يكي از مهمترين موانع وحدت ملّي و وفاق اجتماعي ميان ملّت ايران، همانا محروميت اقوام ايراني از هويت قوميشان بوده است. به ديگر بيان، اقوام ايراني در آغاز تشكيل ملّت و كشور ايران، بنا به خواست عموم اقوام اوليه و تشكيلدهندة اين سرزمين، هويتي فراتر و متكامل موسوم به ملّت ايران پديد آوردهاند و هريك از اين اقوام در خلال نسلهاي پي در پي، به قدر استعداد ذاتي و توان ممكن، در جهت تقويم و تحكيم اين پيمان ديرينه كوشيدهاند؛ امِا به مجرد اينكه خواستهاند ويژگيهاي قومي و علايق خاص فرهنگي و اجتماعي خويش را شكوفا سازند و تداوم ببخشند و از اين فرهنگ قومي در راستاي تقريب فرهنگ مشترك ميان قومي و تكامل بخشيدن به هويت ملّي بهره گيرند، با تأسِف فراوان با ممانعت قدرت قاهرة سلطنت و مخالفت دستگاه عريض و طويل كارگزاران خودكامه وفرصتطلب و سركوبگر حكومتي مواجه گرديدهاند. تاريخ اعصار ستمشاهي در ايران، نشان مي دهد كه هربار گروهي از مردم و يا جماعتي از دلسوزان ملّت بنا به مصالح عالية ملّت ايران تصميم به تغيير شرايط موجود گرفتهاند، دستگاه حكومت و در رأس آن شخص پادشاه، شديدترين واكنشها را در جهت سركوب و ردّ تصميم مردم اتخاذ نموده است و اين اقدام جمعي و ضروري و حياتي را با عناويني همچون «تجزيهطلبي»، «تجاسر»، «طغيان»، «فتنه» و .. متّهم كرده است. بدينسان، مجموعة اين اتّهامات، و در رأس آنها عنوان مضحك «تجزيهطلبي»، در خلال سدههاي گذشته چونان پْتكي، هماره بر سر اقوام ايراني كوبيده شده و مستمسكي گرديده در دست پادشاهان خودكامه و سلاطين و حاكمان و ظلمة زمان، تا از مشاركت اقوام ايراني در سازندگي كشور ايران و تحكيم مباني وحدت و وفاق ملّي جلوگيري نمايند؛ و از اين گذشته، تحت عنوان نارواي «ياغيگري» و «آشوبطلبي»، هرگونه فرياد اعتراضآميز و سخن حق را در حلقوم ملّت ايران خفه نمايند.
در همين زمينه، شايسته است كه به سندي مهم و تاريخي دربارة ردّ اتّهام تجزيهطلبي از سوي ميرزا كوچكخان رهبر نهضت جنگل، توجه شود تا صدق ادعاي نگارنده به اثبات رسد. ميرزا كوچكخان در نامهاي به روتشتن، سفيركبير شوروي در ايران، مي نويسد: «مقصود من و يارانم حفظ استقلال مملكت و اصلاح و تقويت مركز است. تجزية گيلان را كه مقدِمة ملوكالطّوايفي است همچنين ضعف كشور را خيانت صريح دانسته و مي دانم؛ چنانچه پيشنهادات هميشگي ما به دولت رفع اين توهم را مي نمايد» .
امِا اين پرسش تاريخي در برابر كساني كه از حركتهاي حقطلبانه و عدالتجويانة اقوام ايراني با عنوان ناشايست «تجزيهطلبي» ياد مي كنند، همچنان باقي است كه، اولاً ـ تجزيه از چه؟ آيا مردمي كه قرنهاست سرزميني را با خون نسلهاي خويش پاس داشتهاند، چرا و به چه منظور از آن جدا شوند؟ پس از آنكه جدا شدند، به كه بپيوندند؟ هرگاه واگرايي و جداييطلبي، در جهت كاهش يافتن اقتدار جمعي باشد، چه نفعي از اين تجزيه عايد بخش تجزيهشده خواهد شد؟ اگر واگرايي و جداييخواهي، در راستاي پسرفت و نقصان هويتي متكامل صورت گيرد، چنين گرايشي به از دست دادن ميراثي متكامل و تاريخي منسجم را چگونه مي توان تكامل و احراز هويت برتر و متكامل ناميد؟ و اگر قرار نيست كه پس از تجزيه، بخش جداشده به هويتي متكامل و بالاتر دست يازد، پس اين واگرايي در واقع عين واپسگرايي و خُسران است.. وانگهي تصميمي را كه نسلهاي پي در پيِ يك قوم و يا ملّت، در خلال زماني درازدامن اتّخاذ نموده است، چگونه و چرا بايد بخشي از نسل كنوني و يا حتّي تمام آن، در هم شكند و باطل سازد و يكسره ميراث چند هزارسالة يك قوم و ملّت را نابود سازد؟ در ثاني ـ مگر شاهان و حاكمان و دولتهاي گذشته، مالك ايران يا مالكالرقاب مردم ايران بودهاند كه آنهمه ادّعاي صيانت تماميت ارضي و حفظ حدود و ثغور ايران را داشتهاند؟ تاريخ كه خلاف اين مدِعا را باز مي گويد. از اين گذشته، مستندات تاريخي حاكي از جانفشاني و ايثار همين اقوام ايراني است كه هماره در برابر هجوم طوايف و اقوام و ملل متجاوز، ايستادگي نشان دادهاند و از سرزمين و وطن خويش دفاع نمودهاند. سه ديگر آنكه، چه بسا همين پادشاهان و سلاطين جور و حاكمان خودكامه براي حفظ تاج و تخت و قدرت و مقام خويش حتّي حاضر گرديدهاند كه بخشي از خاك كشور را به بيگانه واگذار نمايند و يا ذخاير و ثروت و سرمايههاي مملكت را به ثمن بخس به اجانب و استثمارگران و دول استعماري بفروشند. در چنين حالتي اين مردم ايران بودهاند كه صداي اعتراض و مخالفت خويش را به گوش جهانيان رسانيدهاند و با بذل جان و مال و فرزند خود، از نابودي كلّ كشور جلوگيري نمودهاند. شاهد اين مدِعا، همانا قراددادهاي ننگين و خسرانباري است كه در دوران قاجاريه بر ايران تحميل گرديد و بر اساس آنها، بخشهايي از شمال سرزمين باستاني ايران از كشور منتزع و به دولت روسية تزاري واگذار گرديد. حتّي در اين حالت تحميلي نيز مردم آن بخشهاي جدا شده، همواره در آرزوي بازگشت به دامن مام ميهن بسر بردهاند و هرگز از فرهنگ و تمدِن ايراني/ اسلامي نبريدهاند و تاريخ و زبان و فولكلور و ادبيات و آداب و سنن ايراني و اعتقادات اسلامي خويش را همچنان حفظ نمودهاند و با وجود تضييقات و محدوديتهايي كه رژيم كمونيستي دولت شوروي سابق بر آنان تحميل مي نمود، اقوام ايراني آن سامان، همچنان بر صبغة ايرانيِ فرهنگ خويش تأكيد داشته و دارند و به وابستگيشان به مجموعة فرهنگ و تمدِن ايراني/ اسلامي مباهات مي كنند.
به هر حال، مشتركات نهضتهاي مردم گيلان و كردستان را مي توان به عنوان وجوه مختلف يك «درد مشترك ملّي» تلقّي نمود. دردي كه پيوسته همة اقوام ايراني تشكيلدهندة ملّت صبور و آزاده و نجيب ايران را آزرده است. اميد است كه بررسي اين مشتركات در حيطة نهضتهاي مردمي گيلان و كردستان، ما را به نتيجهاي مسلّم و انكارناپذير كه همانا اثبات درد مشترك، و تاريخ و سرنوشت مشترك، و راه مشترك، و فرهنگ و تمدِن مشترك، و هدف مشترك زندگي است، رهنمون گردد. انشاءالله..
فصل دوم: مشتركات نهضتهاي گيلان و كردستان
يک ـ خاستگاه مشترك انديشه و عملِ اسلامي، و انگيزههاي عدالتجويانه، و آرمانهاي آزاديخواهانة رهبران «نهضت جنگل» و «نهضت آزاديخواهي كُردان ايراني»؛ توضيح آنكه، ميرزا كوچك خان و قاضي محمِد، هر دو از شخصيتي ديني برخوردار بودهاند و اعتقادات و گفتار و كردار ايشان بيانگر همين واقعيت است و مدارك ومستندات متعددي، اين مدِعا را به اثبات مي رساند.
دو ـ ضرورت مبارزه با رژيم پوسيده و منحط شاهنشاهي.
سه ـ مبارزه براي كسب آزادي، و تلاش در راستاي امحاء فقر و بيسوادي و عقبافتادگي در ايران.
چهار ـ ضرورت اقدام به قيام مسلّحانه در برابر ارتش مدافع سلطنت.
پنج ـ مشروع بودن و ضرورت اقدام به كنترل نظامي منطقه و قلمرو خودي، در شرايطي كه دولت مركزي توان حفظ و تأمين امنيت آن منطقه و قلمرو را نداشته باشد.
شش ـ برقراري روابط سياسي با دولت شوروي بنا به مصالحي كه رهبران هر دو نهضت را ناچار به اين اقدام ساخته بود.
هفت ـ خيانت دولت سوسياليستي شوروي به هر دو نهضت، و پشت كردن به وعدههاي فريبندة حمايت سياسي و كمك نظامي به دولتهاي خودخواندة «جمهوري شورايي ايران» به رهبري ميرزا كوچكخان و دولت خودخواندة «جمهوري كردستان» به رهبري قاضي محمِد، تحت عنوان «ضرورت انقلابي» و بر اساس توجيهي مبتني بر نظرية لنين و مشي متناقض استالين.
هشت ـ ايجاد دو دستگي ميان نيروهاي ميرزا كوچكخان از سوي دولت شوروي، با سامان دادن يك كودتاي نظامي و با دخالت بخشي از عوامل ارتش سرخ در ايران و فراهم ساختن زمينة جنگ داخلي ميان قواي جنگل؛ و نيز ايجاد يك چنين تفرقهاي از سوي دولت شوروي، ميان عشاير كُردِ حامي قاضي محمِد و برقراري روابط پنهاني با برخي از سران عشاير منطقه و ترغيب آنها به كنارزدن قاضي محمِد از رهبري جنبش.
نه ـ حمايت دولت شوروي از تشكيل جمهوري در گيلان و كردستان به سياق جمهوريهاي شوروي؛ و ترغيب رهبران آنها به تعيين كابينه و كارگزاران حكومتي؛ و ايجاد قواي نظامي و تشكيلات حكومتي در هر دو منطقة گيلان و كردستان به فاصلة زماني حدود 20 سال؛ و نيز تلاش در نابود ساختن آنها به مجرد رفع ضرورتهاي سياسي و انعقاد قراردادهاي ننگين و ذلّتبار و استثمارگرانه با دولتهاي دستنشاندة ايران.
ده ـ وجود افسران و مأموران شوروي در «جمهوري شورايي ايران» به رهبري ميرزا كوچكخان و «جمهوري 1946 كردستان» به رهبري قاضي محمِد؛ و نيز استفاده از سلاحهاي روسي و عناوين و اصطلاحات نظامي و اداري دولت بلشويكي از سوي هر دو جمهوري يادشده.
يازده ـ الگو قرار گرفتن صوري و نمادينِ مشي و اهداف رژيم سوسياليستي شوروي، از سوي هر دو جمهوري يادشده.
دوازده ـ برقراري روابط بازرگاني با دولت شوروي از سوي جمهوريهاي يادشده.
سيزده ـ شكست وسقوط هر دو جمهوري يادشدة فوق، پس از برقراري مجدِد مناسبات ذلّتبار سياسي و روابط غيرعادلانة اقتصادي فيمابين دولت شوروي و دولت مركزي شاهنشاهي ايران.
چهارده ـ دولت شوروي در قبال هر دو جمهوري نوبنياد يادشدة فوق، اهدافي :را دنبال مي نموده كه اهم اين اهداف عبارتند از
أ. اهداف ايدئولژيك حزب كمونيست شوروي: انتشار افكار سوسياليستي و صدور انقلاب كمونيستي به خارج از مرزهاي شوروي به منظور اثبات جهانشمولي كمونيسم.
ب. اهداف نظامي ارتش سرخ: احراز اهداف استراتژيك نظامي.
ت. هدف نهايي استالين: دسترسي به آبهاي گرم خليج فارس.
ث. اهداف سياست خارجي شوروي: كسب امتيازات سياسي و اقتصادي، از جمله كسب امتياز استخراج نفت شمال ايران و نيز بهرهبرداريهاي ديگر.
ج. اهداف جاسوسي و ضدِ جاسوسي شوروي.
ح. اهداف تبليغاتي دولت سوسياليستي اتّحاد جماهير شوروي: به منظور گسترش اقتدار و نفوذ آن دولت.
پانزده ـ جمهوريهاي نوبنياد و خودخواندة «جمهوري شورايي ايران» و نيز «جمهوري 1946 كردستان» در قبال تحتالحمايگي نسبي دولت سوسياليستي شوروي، اهدافي چند را دنبال مي كردند كه اهم آنها عبارتند از:
أ. اهداف سياسي: جهت ايجاد ارتباط با دولت شوروي و كسب حمايت سياسي و نظامي و شناخته شدن دولتهاي نوبنياد خود توسِط يك كشور قدرتمند جهاني.
ب. اهداف اقتصادي: دريافت كمكهاي مالي و وامهاي خارجي و برقراري مناسبات تجاري فيمابين.
ت. اهداف نظامي: جهت بهرهگيري مستشاري نظامي و آموزش نيروهاي خودي و ايجاد سلسله مراتب و تنظيم درجات نظامي و تأمين ادوات جنگي.
بادِ بهاري وزيد پردة گُل بُر دريد
نالة مرغِ سحر تا به گُلستان رسيد
تا به قفس اَندرم ريخته بال و پُرم
بايد از اين سُر گذشت شايد از اين در پريد
عارف قزويني
منابع و مآخذ
يک ـ ابراهيم فخرايي، «سردار جنگل».
دو ـ ابراهيم فخرايي، «گيلان در جنبش مشروطيت»، شركت سهامي كتابهاي جيبي، تهران، چاپ سوم، سال دو هزار و پانصد و سي و شش
سه ـ اسماعيل رائين، «قيام جنگل».
چهار ـ مصطفي شعاعيان، «نگاهي به روابط شوروي در نهضت انقلابي جنگل».
پنج ـ دكتر شاپور رواساني، «نهضت ميرزا كوچكخان جنگلي و اولين جمهوري شورايي در ايران»، سال هزار و سيصد و شصت و سه.
شش ـ محمد جواد شيخالاسلامي،«مأموريت روتشتاين در ايران».
هفت ـ دكتر احمد كتابي،«سرزمين ميرزا كوچكخان».
هشت ـ سر پرسي سايكس،«تاريخ مفصل ايران».
نه ـ محمد تقي بهار،«تاريخ احزاب سياسي و انقراض قاجاريه».
ده ـ عبدالله مستوفي،«تاريخ اداري و اجتماعي قاجاريه»، ج سوم.
يازده ـ ملك زاده،«تاريخ مشروطيت ايران».
دوازده ـ حبيبالله مختاري،«تاريخ بيداري ايران».
13 / احمد كسروي،«تاريخ هيجده سالة آذربايجان».
14 / مورخالدولة سپهر،«ايران در جنگ بزرگ».
پانزده ـ علياكبر دهخدا، «لغتنامة دهخدا، ذيل واژة كوچك جنگلي».
شانزده ـ سوران كردستاني، «نهضت مشروطيت در كردستان اردلان».
هفده ـ باقر عاملي،«كرونوگرام وقايع ايران».
هيجده ـ سيد محمد تقي مير ابوالقاسمي،«گيلان از انقلاب مشروطيت تا زمان ما»، انتشارات گيلان ـ انتشارات تالش، رشت، چاپ اول، سال هزار و سيصد و هفتاد و هفت
نوزده ـ حميد گروگان، «حماسة ميرزا كوچك»، انتشارات چاپخانة وزارت ارشاد اسلامي، پاييز سال هزار و سيصد و شصت و چهار
بيست ـ محمد علي گيلك، «تاريخ انقلاب جنگل به روايت شاهدان عيني».
بيست و يک ـ گريگور يقيكيان، «شوروي و جنبش جنگل».
بيست و دو ـ صادق كوچكپور، «نهضت جنگل و اوضاع فرهنگي و اجتماعي گيلان و قزوين».
بيست و سه ـ «جنبش جنگل و ميرزا كوچكخان»، خاطرات مير احمد مدني عضو شوراي اتحاد اسلام و مدير روزنامة پرورش.
بيست و چهار ـ بامداد، «شرح حال رجال ايران».
بيست و پنج ـ سوران كردستاني، «موضع و نقش كميتة نهضت ملي كردستانِ اردلان در صعود رضا خان سردار سپه به سلطنت».
بيست و شش ـ سوران كردستاني، «جمهوري 1946 كردستان ايران».
بيست و هفت ـ مير ابوطالب رضوينژاد، «چهار سياستمدار ملي، متقي و نامآور ايران»، چاپ اول، انتشارات گوتنبرگ، تهران، هزار و سيصد و هفتاد و هفت.
بيست و هشت ـ عطاءالله تدين، «نقش گيلان در نهضت مشروطيت ايران».
بيست و نه ـ جهانگير سرتيپپور، «نامها و نامدارهاي گيلان».
سي ـ محمد علي گيلك، «انقلاب جنگل».
سي و يک ـ گردآورنده و مترجم غلامحسين ميرزا صالح، «جنبش ميرزا كوچك بنا بر گزارشهاي سفارت انگليس».
سي و دو ـ احمد كسروي، «تاريخ 18 سالة آذربايجان».
سي و سه ـ س. ع. آذري، «انقلاب بيرنگ».
سي و چهار ـ دكتر مهدي خان ملكزاده، «انقلاب مشروطيت ايران».
سي و پنج ـ م. ع. منشور گيلاني، «سياست شوروي در ايران».
سي و شش ـ سيف آزاد، «ديوان عارف قزويني».
سي و هفت ـ واسيلي نيكيتين، «ايراني كه من شناختهام، با مقدمة ملك الشعراي بهار».
سي و هشت ـ ژنرال دنستروويل، «امپرياليسم انگليس در ايران و قفقاز»، ترجمة ميرزا حسين خان انصاري.
سي و نه ـ جان مارلو، «خليج فارس در قرن بيستم».
چهل ـ امير حسن پور، «بحران انقلاب و فروپاشي جمهوري آذربايجان و كردستان»، ترجمة جليل كريمي، فصلنامة رافه، شمارة دوم، بهار 1381